امروز تزم رو تحویل دانشگاه دادم. به قول اینها، سابمیت کردم.
توی راه، وقتی به طرف دانشگاه می رفتم یاد روزها و لحظه های خاصی بودم که در این پنج سال بر من گذشته. یاد همه سختی ها، خوشی ها، و تلاشهایم. حس کردم آدم دیگری شده ام.
پنج سال دگرگون کننده گذشت، و در خیلی لحظات آن به نظر می رسید که هیچ کاری نکرده ام یا هیچ کاری نمی کنم. اما امروز می دیدم که انگار این تز در من و با من رشد کرده و حالا ازم جدا شده و من باز تنها شده ام!
حس عجیبی بود، دیدن این همه تغییر، و دیدن اینکه تا همین دیروز که این تز کامل نبود، انگار من هم کامل نبودم.
حالا باز هم راه زیادی مانده. دفاع، تصحیح،... اما امروز حس عجیبی دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر