استاد راهنمایم دارد بازنشسته می شود. داشت از تجربه هایش در روزهایی که دیگر سر کار نمی آید می گفت (استاد راهنمایم مرد است):
صبح بیدار می شم صبحونه می خورم، به ناهار فکر می کنم، کارهام رو می کنم، ناهار درست می کنم می خورم، تا ساعت هفت می نویسم، شام درست می کنم... راستی من هیچ وقت با غذا درست کردن مشکلی نداشته م، ولی تا به حال فکر نمی کردم که همین تصمیم گیری برای اینکه چه غذایی درست کنم و برنامه ریزی ش چقدر سخت باشه! من هر روز در سررسیدم برنامه غذایی رو می نویسم... تازه یه تجربه جدید هم پیدا کرده م! حتما تو این تجربه رو داشتی (چون زنی). وقتی برنامه ریزی می کنی و تصمیم گیری چی درست کنی، شام رو آماده می کنی و منتظری که همسرت بیاد، بعد اون یه دفعه تکست می زنه که امشب دیرتر میاد خونه! خیلی احساس بدیه! یعنی اصلا به نظر نمیاد انقدر بد و سخت باشه. من اونو درک می کنم، خودم هم بارها همین کارو کرده م، و می دونم کار داره که نمی تونه به موقع بیاد. ولی خب من کلی فکر کرده م، زحمت کشیدم، غذا آماده کرده م و منتظر بودم که اونم بیاد. حالا همه غذاها سرد می شه و برنامه هام به هم می ریزه. تازه بدتر از همه اینکه ممکنه تکست بزنه که من دیرتر میام تو شامت رو بخور! این دیگه غیر قابل تحمله.من خودم جامعه شناسم، در این مورد مطلب خونده بودم، تحلیل کرده بودم... ولی فکر نمی کردم کارهای خونه انقدر تقسیم ناعادلانه جنسیتی داشته باشه و بار احساسی ش رو اصلا به حساب نیاورده بودم.
ناگفته پیداست که چقدر به نظر من این بیان تجربه ها جالب بود. تجربه همیشه با تئوری و نظریه متفاوت است.
کوتاه و مختصر :)
پاسخحذف