۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

Submit!

امروز تزم رو تحویل دانشگاه دادم. به قول اینها، سابمیت کردم. 
توی راه، وقتی به طرف دانشگاه می رفتم یاد روزها و لحظه های خاصی بودم که در این پنج سال بر من گذشته. یاد همه سختی ها، خوشی ها، و تلاشهایم. حس کردم آدم دیگری شده ام. 
پنج سال دگرگون کننده گذشت، و در خیلی لحظات آن به نظر می رسید که هیچ کاری نکرده ام یا هیچ کاری نمی کنم. اما امروز می دیدم که انگار این تز در من و با من رشد کرده و حالا ازم جدا شده و من باز تنها شده ام!
حس عجیبی بود، دیدن این همه تغییر، و دیدن اینکه تا همین دیروز که این تز کامل نبود، انگار من هم کامل نبودم.
حالا باز هم راه زیادی مانده. دفاع، تصحیح،... اما امروز حس عجیبی دارم.