۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

راننده‌های خوش‌اخلاق

رانندگی شغل سختی‌است. مسیرهای هر روزه را بارها پیمودن و هم‌صحبت و معاشر نداشتن کار را یکنواخت‌تر و خسته‌کننده تر می کند. عجیب نیست اگر همین شغل فرساینده باعث بداخلاقی و اخم و تخم راننده‌ها شود. سه تجربه از راننده‌های قطار، اتوبوس، و تاکسی در لندن را اینجا بازگو می‌کنم. 
راننده تاکسی
تاکسی شاید اجتماعی‌ترین وسیله حمل و نقل عمومی برای راننده‌ها باشد. همه جای دنیا راننده‌ها با مسافران گرم می‌گیرند و صحبت می‌کنند. یک روز از دانشگاه به خانه برمی‌گشتم و حالم خیلی بد بود. از پله‌برقی مترو پایین رفتم و دیدم قطار توقف کرده و درهایش باز است و داخلش پر. تا رسیدم تو، راننده اعلام کرد در ایستگاه‌های بعدی مشکلی پیش آمده و تا اطلاع ثانوی قطار حرکت نمی‌کند. کمی ماندم ولی دیدم طاقت ایستادن در آن فضای خفه را ندارم. خودم را به خیابان رساندم و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم ولی باز نگران شدم. حتی طاقت حرکت‌ اتوبوس را برای یک ساعت تا رسیدن به نزدیکی خانه نداشتم. دلم را به دریا زدم و تاکسی گرفتم. فکر کردم تا جایی از مسیر را با تاکسی بروم و بعد با مترو خودم را به خانه برسانم. 
سوار که شدم راننده کمی در آینه نگاه کرد و گفت چرا گرفته‌ای؟ لبخند بزن! گفتم حالم خوب نیست. شیشه بین راننده و مسافر را باز کرد و یک بسته آب نبات نعنایی تعارف کرد. گفت این خیلی موثر است. وقتی پیاده می‌شدم می‌خواست تمام آب نبات‌ها را بدهد، که نگرفتم. اما بی‌اغراق همان توجه دادنش به لبخند مسیر را برایم تحمل‌پذیر کرد. 
راننده اتوبوس
اینجا اتوبوس در همه ایستگاه‌هایش توقف نمی‌کند. فقط زمانی توقف می‌کند که کسی بخواهد پیاده شود (و دکمه استاپ را زده باشد) یا کسی از توی ایستگاه بخواهد سوار شود (و برای اتوبوس دست تکان داده باشد). شب بود. ایستگاه‌ها خلوت بودند. دکمه ایستگاه زده شد و اتوبوس توقف کرد و درهایش را باز کرد. کسی پیاده نشد. قبل از ایستگاه بعدی باز هم چراغ توقف اتوبوس روشن شد و اتوبوس ایستاد و کسی پیاده نشد. موقعی که اتوبوس حرکت کرد راننده از توی کابینش و توی بلندگو با یک لحن خنده و شوخی گفت «اینکه هی دکمه استاپ رو بزنید کمکی به زودتر رسیدن‌تون نمی‌کنه. مطمئن باشید تو ایستگاهی که بخواهید پیاده بشید نگه می‌دارم. لطفا هی دکمه رو نزنید.» 
بعد برای ایستگاه بعدی قبل از رسیدن اسم ایستگاه را گفت و تاکید کرد اگر کسی اینجا پیاده می‌شود الان وقتش است که استاپ را بزند. در تمام این مدت لحنش از ادب و شوخی دور نشد، مسافرها با خودشان کمی خندیدند، این حرفها هم توهین به کسی نبود و باعث ناراحتی هیچ کس نشد. اعصاب مسافران هم راحت ماند. 
راننده قطار
راننده قطار از همه کمتر با مسافران در ارتباط است و محیط کاریش از همه ایزوله‌تر است. کارش از همه یکنواخت‌تر و خسته‌کننده‌تر. ولی بذله‌گویی این راننده‌ها از همه در تجربیات من بیشتر بوده. 
در شلوغ‌ترین ساعت روز وقتی ادارات تعطیل می‌شوند و همه باید خودشان را به قطاری که از شهر خارج می‌شود برسانند، وقتی که جای نفس کشیدن در قطار نیست، از دانشگاه برمی‌گشتم. قطار که ایستاد تا سوارش شویم، پر پر بود. مثل یک کتابخانه پر از کتاب. هیچ کس هم پیاده نشد، چند نفر هم داشتند سوار می‌شدند. من هم سوار شدم. قطار بعدی یک دقیقه بعد می‌آمد. صدای راننده از توی بلندگو آمد که می‌گفت: «هول نشید، یک قطار دیگه درست بعد از این یکی هست که می‌تونید سوارش بشید... در ضمن می‌گن یه بار مشروبات الکلی رایگان هم توش برقراره!!» که مسافرها از این تکه تبلیغاتی (غیر واقعی) دوم زدند زیر خنده. قطار پر حرکت کرد، ولی شوخی راننده در تلطیف روحیه استرس مسافران ساعت شلوغ (که بنابر تحقیقی استرسش هم اندازه ماموریت رفتن خلبان‌های جنگنده است) واقعا موثر بود.

بله با سخت‌ترین مشاغل هم می‌شود خوشحال بود و دیگران را خوشحال کرد. 

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

تصویر کودکان ما در آینه جامعه

فرق هست بین برنامه‌های کودک شبکه‌های مختلف تلویزیونی.
امروز پسرم (که دوازده‌ سالش است) بعد از برگشتن از پینگ پونگ آمد تلویزیون را روشن کرد و زد روی کانال سی‌بی‌بی‌سی (کانال کودکان بی‌بی‌سی). یک موزیک هیجانی و شاد گذاشته بود روی یک گزارش‌طور (بی‌بی‌سی متخصص برنامه‌های مستند و ریالیتی تی‌وی و اینهاست). اول فکر کردم از این اردوهاست که بچه‌ها را می‌برند تفریح و ماجراجویی. بعد دقت کردم دیدم بچه‌ای که از درخت رفته بالا یک دست ندارد. فکر کردم بازی‌ش این طوری است که باید دستت را توی لباست قایم کنی و یک دستی بازی کنی. بعد گوش کردم دیدم می‌گوید آنتونی دست راستش را توی یک تصادف از دست داده. 
خب. لحن گوینده مثل لحنی بود که این جمله را می‌خواند: «آنتونی رفته سر کوچه شکلات بخره که با ماشین بابانوئل مواجه می‌شه!» یعنی دقیقا با همین شادابی و هیجان گفت «آنتونی دست راستش رو چند سال پیش توی یک تصادف از دست داده.» بعد هم از فعالیت‌های روزمره آنتونی گزارش نشان داد که حالا با یک دست چقدر خوب از پس همه زندگی‌اش برمی‌آید و یاد گرفته مثلا با دست چپ بنویسد و با یک دست لباس عوض کند.
بعدش با مامان آنتونی صحبت کرده بود که می‌گفت بعد از تصادف ما فقط خوشحال بودیم که همه زنده ماندیم و اولین قدم این بود که آنتونی بپذیرد که دیگر آن یک دست را ندارد.

فقط تصور کنید عمق اندوهی که من مادر می‌توانستم با شنیدن این جمله‌ها حس کنم. منتها برنامه‌ نه دلسوزانه بود، نه بی‌رحمانه، نه روضه‌خوانی.

قسمت بعدیش یه دختر بچه پنج شش ساله بود که یک دست و یک پا نداشت (نمی‌دانم چرا چون تمام برنامه را ندیدم) و یک صندوق دست و پای مصنوعی داشت که در سنین مختلف بهش داده بودند و یکی از سرگرمی‌هایش این بود که با اینها بازی کند و یکی یکی امتحانشان کند و مثلا کفش بپوشاندشان. بعد می‌گفت مثلا این یکی را دوست ندارم چون رنگش به زردی می‌زند، یا این یکی انگشتهایش با هم فاصله ندارند.
قسمت بعدی این برنامه هم به این اختصاص داشت که حالا علم و تکنولوژی هر روز دارد بیشتر پیشرفت می‌کند و دست و پاهای مصنوعی طبیعی‌تری برای افراد می‌سازند که خیلی شباهت به بافت واقعی داشته باشند و حتی بشود از مغز بهشان فرمان داد و حرکتشان داد.

خب این یک دیدگاه نسبت به جامعه و کودک و بیماری یا نقص عضو.

دیشب در سمپوزیومی بودم که یکی از موضوعات ارائه شده در آن مربوط به تصویرسازی رسانه‌ها در مورد کودکان فلسطینی بود. کسی که این تحقیق را ارائه می‌کرد، یک دختر فلسطینی بود و می‌گفت تصویر کودک فلسطینی همیشه یا یک قربانی است که طفلکی را باید حمایت کرد، یا اینکه تصویر بچه‌ای است که دارد سنگ پرت می‌کند و باید خودمان را ازش در امان بداریم. و خود کودک انگار آدم نیست، موضوع نیست، و عاملیت ندارد. می گفت این به دو دلیل برمی‌گردد. یکی تامین‌کنندگان مالی این رسانه‌ها هستند که اگر ان جی اوها باشند تصویر کودک بی‌پناه را حمایت می‌کنند، اگر سیاسی باشند تصویر کودک سنگ انداز را حمایت می‌کنند. و دلیل دیگر این که در رسانه‌ها نمی‌توانند علیه اسرائیل مستقیم حرف بزنند، در نتیجه به تصویر کودک متوسل می‌شوند و این فقط به ضرر آن بچه‌هاست.

اینجا فقط می‌توانم این جور جمع‌بندی کنم که حتی وقتی بچه‌ای هستی که داری زندگی خودت را می کنی، ممکن است ازت تصویری بسازند که خودت ازش بی‌اطلاعی ولی آن تصویر تو را تعریف می‌کند. اگر شانس آورده باشی و کودک انگلیسی باشی، به جای اینکه مورد ترحم بیجا قرار بگیری، توانمند می‌بیننت و به جامعه توانمند معرفی می‌شوی. اگر بدشانسی بیاوری و کودک فلسطینی، آفریقایی، ایرانی باشی، تصویری که ازت به جا می‌ماند مخدوش است. شاید لازم باشد ما خودمان هم در این تصویرسازی‌ها دقت کنیم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد

فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد-بهمن محصص
چند شب پیش این فیلم را در بریتیش میوزیم نمایش دادند. فیلم ساخته میترا فراهانی‌ است و نام آن از نام اثر بهمن محصص به همین نام گرفته شده. به گفته محصص، از خوشحالی زوزه کشیدن فی‌فی یک جور طنز پنهان است، مثل وقتی می‌گوییم «مردم از خوشی!»
فیلم بازگویی زندگی و کار محصص است و او را تا مرگش همراهی می‌کند. 
به دو مساله در فیلم اشاره می‌شود. یکی اینکه محصص در جوانی خودش را به عنوان هنرمند، یک شخصیت تاریخی می‌دانسته که اثرش و هنرش تغییر ایجاد می‌کند و اهمیت دارد. ولی وقتی روزهای پیری‌اش را نشان می‌دهد او دیگر به این نتیجه رسیده که کارهایش کاملا بی تاثیرند و هیچ کس کاری برای تاریخ و بشریت نمی‌تواند بکند. به نظر می‌رسد برای همین خیلی از آثارش را نابود می کند و به این کار خودش می‌خندد. خنده‌اش کاملا زنده و شاد است ولی در عین حال تلخ و معنادار. قسمتی از شخصیتش اصلا در این خنده‌هاست.
دوم اینکه در پیری‌اش در هتلی زندگی می‌کند که زندگی خیلی ساده است در یک هتل معمولی و با فروش کارهای کوچک و مجسمه‌هایش دارد زندگیش را می‌گذراند.
محصص با شاه موافق نبوده. ولی ازش سفارش کار گرفته. بعد عقاید خودش را با شیطنت به صورت نشانه‌های کوچک در اثر سفارشی‌اش آورده. در قیافه شاه، در سفت گرفتن شنلی که روی دوشش است، در پاهایی که در چکمه است و به نحو اغراق‌آمیزی بزرگ است. منتها شاه می‌فهمد. شاید هم نمادها را درنیافته باشد ولی کاربه دلش نمی‌نشیند و ترجیح می‌دهد مجسمه را نابود کند.
پس محصص از اول سفارش می‌گرفته هر چند رسالت تاریخی برای خودش قایل بوده و اصلا شاید برای همین.
حالا در پیری‌اش وقتی میترا فراهانی می پرسد سفارش می پذیری یا نه، خوشحال می‌شود. احساس می‌کند کسی هست که قدر اثرش رو می‌داند و دوست دارد کارش را داشته باشد. اولین تلاش برای اینکه سفارش بگیرند ولی شکست می‌خورد. خانمی که پشت خط است و ما نمی‌بینیمش و صدایش را دفرمه کرده‌اند که نشناسیمش، خیلی تحقیرآمیز در مورد کارهای محصص صحبت می‌کند و می‌گوید اصلا این همه پول بدهم برای کاری که نمی‌دانم چیست؟ محصص هم می‌گوید شاه و ملکه به من سفارش می‌دادند....
تلاش دوم، دو برادر هستند که ندید سفارش می‌دهند و اصلا چانه نمی‌زنند و می‌گویند هر چقدر بگوید ما می دهیم برایش. چون کار محصص و ارزشش را می‌شناسند. حالا ممکن است فکر کنیم ارزش مادی کار را می‌شناسند. ولی یک دلال هنری باید ارزش هنری را هم بشناسد وگرنه موفق نمی‌شود.

 وقتی محصص با اینها ملاقات می‌کند انگار زنده شده باشد، خوشحال است. و در چند ملاقات به این نتیجه می‌رسد که یک لیست بدهد و می‌گوید اینها را هم می‌فروشم. از جمله همین تابلوی فی‌فی. وقتی می گوید من این تابلو را همه جا بردم، در همه نمایشگاه‌ها شرکت کرده، هیچ وقت از خودم جدایش نکردم، و وصف حال من است، ولی الان می‌خواهم بفروشمش.. وقتی ما می‌دانیم که محصص خیلی از آثارش را نابود کرده با خیال راحت، ولی از فی‌فی دل نکنده، و حالا دارد می‌فروشدش، آدم به این نتیجه می‌رسد که دیگر محصص دارد می‌میرد. انگار مشعل را حالا داده به دست این دو نفر و خودش دارد می‌رود.
البته وقتی با هم فیلم ویسکونتی را می‌بینند که می‌گوید پلنگ ها می‌روند و جایشان را شغالها و کفتارها می گیرند، می‌شود تصور کرد که محصص خود را پلنگ می‌داند و پایان دوره پلنگ‌ها و آغاز دوره شغالها و کفتارها (شاید آن دو برادر نقاش) را می‌بیند. آن دو نفر هم این را می‌دانند. این جمله رو بارها تکرار می‌کنند و تلخ تکرار می‌کنند.
آدم می‌تواند تصور کند که این هم آخرین اثری بود که محصص نابود کرد، یا شاید نه. این آن اثری بود که هیچ وقت نمی‌خواست نابود کند. جای فکر دارد این کار. 
و لحظه مرگش این طوری است که مثل خیلی وقتهای دیگر که فراهانی دارد در هتل فیلمبرداری می‌کند، آن شب هم داشته با سایه مجسمه‌ها بازی می کرده و فیلم می‌گرفته. محصص می‌گوید من حالم خوب نیست می‌روم بخوابم. فراهانی می‌گوید من جمع می کنم می‌روم. محصص می‌گوید نه. بمان کارت را بکن. بعد از مدتی صدا می‌کند فراهانی را که خون بالا آوردم و حالم بد است. ولی نمی‌گذارد او دکتر و آمبولانس خبر کند. می‌گوید دارم می‌میرم ولی نمی‌خواهد نمیرد. مرگ غم انگیزی است ولی انگار انتخابی باشد، هر چند خودکشی نیست. فراهانی اینجاها دوربین را رها کرده و رفته پیش محصص و برای همین ما فقط صداها را می‌شنویم. 
ابراهیم گلستان گفت «یک شب محصص بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست. صبح یک خانمی زنگ زد که نمی‌شناختم و گفت من میترا فراهانیم. محصص فوت کرده. گفتم از کجا به من زنگ زدید؟ گفت دیدم دیشب به شما زنگ زده بود و صحبت می‌کرد.»

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

حصارکشی (ادامه بحث اعتصاب)

این مطلب مربوط به اعتصاب سراسری کارکنان دانشگاه در انگلستان است.
اعتصاب تکنیک‌ها و تاک‌ تیک‌های مختلفی دارد. هر روشی در کشورها بارها آزموده شده، سرکوب شده، به دادگاه کشیده شده، حکم گرفته، و سرانجام قانونی شده (یا بعضی جاها هنوز قانونی نشده. مثلا همین بحث حصارکشی در امریکا همچنان در بعضی ایالت‌ها با محدودیت مواجه است). 
حصارکشی یا picketing روشی مسالمت‌جویانه و غیرخشونت‌آمیز است که اعتصاب کنندگان جلوی درهای ورودی اصلی محل کارشان زنجیره تشکیل می‌دهند و همکاران‌شان را تشویق می‌کنند که به آنها بپیوندند و سرکار نروند. یا اگر بخواهیم بهتر بگوییم، به نوعی همکارانشان را در رودربایستی و فشار قرار می‌دهند که از خط حصار یا picket line عبور نکنند و وارد محل کارشان نشوند. 
اتحادیه برای اعضایش فرم‌هایی فرستاده که جایگاه خودشان را در حصار مشخص کنند و بگویند در چه ساعتی روبروی کدام در به حصار می‌پیوندند. 

اتحادیه دانشجویان هم رای به حمایت از اعتصاب کارکنان داده، چون به نظرشان حقوق کارکنان در کیفیت آموزش تاثیر دارد. 
از طرف دیگر امروز (یعنی یک روز قبل از اعتصاب) دانشگاه به همه دانشجویانش ایمیل داده که این سه اتحادیه تصمیم به اعتصاب دارند و پیشاپیش از این اختلال عذرخواهی می‌کنیم و امیدواریم درک کنید. ولی چون بسیاری از کارکنان دانشگاه عضو این اتحادیه‌ها نیستند، دانشگاه به کارش ادامه می‌دهد. 
اتحادیه هم خبر داده که طی هفته گذشته تقاضای عضویت در اتحادیه سه برابر شده (تا افراد از حمایت قانونی اتحادیه برای شرکت در اعتصاب برخوردار شوند)، که خودش نشان از نارضایتی دارد.

۱۳۹۲ مهر ۳۰, سه‌شنبه

سازوکارهای یک اعتصاب دموکراتیک (۲)

ایمیلی از طرف یکی از اساتید ارشد دانشکده داشتیم که از طرف نماینده اتحادیه در دانشگاه فرستاده شده بود. حرفش این بود که اگر می‌خواهید در اعتصاب شرکت کنید و عضو اتحادیه نیستید هنوز برای عضویت (تا هفته آینده) وقت هست. اگر عضو اتحادیه شوید، سندیکا به موجب قانون از شما دفاع خواهد کرد و مرعوب لحن تهدیدآمیز مدیریت دانشگاه نشوید.اگر تصمیم گرفته‌اید که در اعتصاب شرکت کنید، این حق شماست. ضمنا یک اسلاید به ایمیل پیوست کرده بود که اگر روز پنجشنبه کلاس دارید این را به دانشجویانتان نشان بدهید و از اعتصاب هفته بعد باخبرشان کنید. 
به علاوه، نماینده سندیکا گفته است که لازم نیست فرم دانشگاه را پر کنید و مدیریت را از اعتصاب‌تان باخبر کنید. آنها می‌دانند و بهشان اطلاع‌رسانی شده که پنجشنبه اعتصاب است. «البته هر عضوی آزاد است که اگر خواست به دانشگاه اطلاع دهد، اما اتحادیه توصیه می‌کند این کار را نکنید. هنگام بازگشت به کار، اگر مورد سوال مدیریت قرار گرفتید، با افتخار بگویید که در اعتصاب بودید.»
این اعتصاب سراسری کارکنان دانشگاه مربوط به انگلستان است.

۱۳۹۲ مهر ۲۶, جمعه

سازوکارهای یک اعتصاب دموکراتیک

اعلام شده که پنجشنبه دو هفته دیگر، سی و یک اکتبر، کارکنان دانشگاه‌ها در انگلیس اعتصاب سراسری دارند. این اعتصاب را چند اتحادیه صنفی در جهت فشار آوردن به دولت در جریان مذاکره برای حقوق کارکنان دانشگاه، به طور هماهنگ برنامه‌ریزی کرده‌اند.
به عنوان یکی از کارکنان حق‌التدیسی که قراردادم برای یک ترم است، این اولین تجربه‌ام در یک حرکت اجتماعی‌ است که نمی‌دانم باید در آن شرکت کنم یا نه. من عضو هیچ اتحادیه صنفی‌ای (جز اتحادیه دانشجویان) نیستم. قبل از اینکه کاری در زمینه تدریس شروع کنم، یک بار دیده بودم که دانشجویانی که تدریس هم می‌کنند با دعوت همین اتحادیه‌ها دست به اعتصاب زدند. در حال حاضر هم می‌بینم که پوسترهای اتحادیه روی تمام بوردهای دانشگاه هست و به خصوص چند نفر از استادان رسمی دانشگاه این پوسترها را به در دفتر کارشان زده‌اند. هفته گذشته هم اعتصاب سراسری معلم‌ها، یک روز مدارس را به تعطیلی کشاند. 
در چند روز اخیر به سایت یکی دو تا از سندیکاها مراجعه کردم تا بدانم ساز و کارشان چگونه است. حق عضویت اتحادیه‌ها کم است و سند و مدرکی برای عضویت نمی‌خواهند، پس خیلی راحت می‌شود عضو یک سندیکا شد. اما مزایایی که اعضا در قبال عضویت در اتحادیه دریافت می‌کنند قابل توجه است: از حمایت‌ها و مشاوره‌های حقوقی رایگان تا انواع بیمه، وام، و تخفیف، و البته مهم‌تر از آن چانه‌زنی با نهادهای قدرت برای حقوق اعضایشان.
امروز یک ایمیل از دانشگاه دریافت کردم که می‌گفت طبق برآورد دانشگاه، اکثریت کارکنان آن بی هیچ کدام از اتحادیه‌های دعوت‌کننده به اعتصاب تعلق ندارند. اما آن تعدادی که عضو این اتحادیه‌ها هستند (که مفروض است که در اعتصاب شرکت می‌کنند) و غیرعضوهایی که می‌خواهند در حرکت حمایتی، آنها هم اعتصاب کنند، باید هر چه زودتر و حداکثر تا دوشنبه فرم ضمیمه به ایمیل را پرکنند و برای دانشگاه بفرستند و شرکت در اعتصاب‌شان را اعلام کنند. این کارکنان دارند از قراردادشان با دانشگاه تخطی می‌کنند و پول ساعاتی که کار نمی‌کنند از حقوق‌شان کسر خواهد شد. بنابراین یک دویست و شصتم حقوق سالیانه آنها بر اساس توافق اتحادیه کارفرمایان دانشگاه‌ها کسر خواهد شد! در ضمن از این ساعت، برای روز پنجشنبه سی و یک اکتبر مرخصی به کسی نخواهیم داد. از آنجا که روز اعتصاب است و ما می‌خواهیم کار دانشگاه ادامه داشته باشد و نخوابد، به همه کارکنان نیاز داریم. 

خب.. حساب کردم که حق عضویت سالیانه یکی از آن اتحادیه‌ها به اضافه کسر یک دویست و شصتم از حقوق سالیانه‌ام هنوز به اندازه حقوق یک روز کاریم نیست! اما هنوز به این نتیجه نرسیده‌ام که می‌خواهم کاسه داغتر از آش شوم. فعلا ترجیح می‌دهم مشاهده کنم و یاد بگیرم. همین.

۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

مملکت، آزاده!

بخش کودکان کتابخانه محل
دفعه اولی که شنیدم چند کودک یازده، دوازده ساله کلمه «آزادی» را به زبان می‌آورند تا اعتماد به نفس پیدا کنند، در کتابخانه بود. زنگ تفریح مدرسه مجاور را زده بودند و چند تا از بچه‌ها آمده بودند کتابخانه. این کتابخانه عمومی چون در کنار مدرسه است، یک در اختصاصی برای مدرسه دارد و بچه‌ها زنگ‌های تفریح و زنگ‌ ناهار می‌توانند به اینجا بیایند و کتاب بخوانند، درس بخوانند، از کامپیوتر استفاده کنند، یا تکالیف‌شان را پرینت بگیرند. 
من در قسمت کودکان کتابخانه دنبال یک کتاب می‌گشتم وقتی زنگ مدرسه خورد و این دو سه کودک وارد شدند. یکی‌شان گفت «اشکالی نداره آمدیم این قسمت؟» دیگری جواب داد «چه اشکالی داره؟ مملکت آزاده! هر جایی بخواهیم می‌تونیم بریم تو این کتابخونه.» (It's a free country)
یک ماه بعد این جمله را از دهان پسر خودم شنیدم که او هم دوازده ساله است. داشت سر میز ناهار با برادرش جر و بحث و بازی می‌کرد. پسر بزرگترم گفت «صورتت رو این طوری نکن.» و در جواب شنید: «It's a free country! هر جا رو بخوام می‌تونم نگاه کنم، هر جور بخوام می‌تونم شکلک دربیارم.»
شک ندارم که این یکی از آموزش‌های شهروندی مدرسه‌ست. اینکه حق خودتان را بشناسید و نترسید. مملکت آزاده!

۱۳۹۲ مهر ۱۴, یکشنبه

کم حرف‌ها

روز اول کلاسها گذشت. با دانشجوهای مختلفم آشنا شدم. یکی اسم و فامیلش هر دو لیلاست و متولد سوریه و بزرگ شده دبی. یکی فلسطینی‌ است و از غزه آمده. یکی در معرفی خودش به عنوان یکی از شاخص‌های هویتش گفت مارکسیست است. یکی دیسلکسیک بود و با وجود مشکل داشتن در تکلم یکی از فعال‌ترین دانشجویان کلاس. سه چهار نفر امریکایی بودند و در برنامه‌های تبادل دانشجو به این دانشگاه آمده بودند. شاید یک سوم دانشجویانم باحجاب بودند، با اصلیت‌های مختلف اما همه انگلیسی شده. در معرفی خودشان می‌گفتند از شمال یا جنوب یا شرق لندن می‌آیند (نه از کشور اصلیت‌شان). دیدن این تیپ‌های مختلف و متنوع شخصیتی برایم جالب است. اما از همه جالب‌تر برایم کم‌حرف‌ها بودند.
اگر نبود کلاسهای آموزش تدریس، پیله می‌کردم که کم‌حرف‌ها را به حرف بکشانم و در کلاس مشارکتشان دهم. کلاس آموزش بهم یاد داد که این کار درستی نیست. باید برای همه تیپ‌ها و تفاوت‌هایشان احترام قائل بود. بعضی‌ها درون‌گرا هستند. صحبت در جمع برایشان راحت نیست. نمی‌شود به زور به حرف درشان آورد. ترم اولی که تدریس می‌کردم یکی از دانشجویانم را با همین اصرارها از دست دادم. میز اول می‌نشست و حرف نمی‌زد. دلم می‌خواست در بحث‌ها شرکت کند و نظرش را بدانم. اصرار کردم. از دفعه بعد دیگر سر کلاس نیامد. 
یکی از روشهای پیشنهادی دوره آموزشی برای مشارکت ملموس‌تر درونگراها، استفاده از سیستم‌های رای‌گیری بود. نظر افراد را درباره یک موضوع بپرسید و رای بگیرید. (درباره روش‌های رای‌گیری و آمارگیری کلاسی در پستهای بعدی بیشتر توضیح خواهم داد.)
کلاس آموزشی می‌گفت: «بگذارید به روش خودشان بیاموزند. یادگیری همه به یک شکل نیست. ساکت بودن هم علامت شرکت نداشتن در بحث نیست.»

۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

پاییز

درخت روبروی پنجره دیگر سبز سبز نیست. امروز دیدم یک شبه دو سه تا از برگ‌هایش زرد شده‌ است، درست مثل اولین موهای سفیدی که در آینه دیده بودم. 
پاییز رسیده. تا چند روز دیگر همه برگ‌هایش زرد می‌شود.

۱۳۹۲ مهر ۱, دوشنبه

شروع درس‌ها

امسال هم مثل دو سال گذشته مبانی جامعه‌شناسی تدریس می‌کنم. امروز با استاد مسئول این واحد درسی جلسه داشتم. صحبت این بود که دانشجوها راحت‌ترند که خلاصه مقاله‌شان را درباره دورکهایم بنویسند، و از کتاب خودکشی خوش‌شان می‌آید. لنا معتقد بود که این خاصیت کتاب خودکشی است، و اگر قرار بود به جای آن درباره تقسیم کار دورکهایم بنویسند حالشان را می‌پرسیدم. 
گفتم دوست ندارند درباره کتابهای وبر بنویسند و از مانیفست مارکس هم فراریند. ولی چرا؟ پارسال می‌گفتند مانیفست کتاب خسته‌کننده‌ای است. حوصله خواندنش را نداشتند. وقتی قسمت‌ها و جمله‌هایی از آن را برایشان درآوردم و خواندم حیرت کرده بودند که چه جالب!
گفت امسال یک چیزی برایشان آماده کرده‌ام که نظرشان عوض بشود. رفت توی سایت یوتیوب و این کارتون را نشانم داد. خیلی ابتکار جالبی است. متن مانیفست را می‌خواند رو قطعات کارتونهای قدیمی را نشان می دهد برای تصویرسازیش. 
شبحی سرتاسر اروپا را فراگرفته است....

۱۳۹۲ تیر ۲۶, چهارشنبه

آرام باش و ادامه بده...

این شعار همه‌گیر شده keep calm and... را دیده‌اید؟ شعاری که روی ماگ‌ها و پوسترها و تی‌شرت‌ها انواع مختلفش را می‌شود دید. اوایل به نظر من حرف بی‌ربطی ‌می‌آمد که بیشتر با انواع طنزآمیزش موافق بودم و فلسفه‌اش را نمی‌توانستم درک کنم. بعد از مدتی دیدم در دشواری‌های عادی زندگی، صدایی پس ذهنم این جمله را تکرار می کند: «خونسرد باش و ادامه بده». و بعد از مدتی دیگر، به آن علاقمند شدم. دیدم توصیه به صبر گاهی بهترین رهنمود است. «صبر داشته باش! اما غافل نشو! ادامه بده.» 
این خونسرد ماندن و ادامه دادن یا یک استریوتایپ انگلیسی است یا یکی از ویژگی‌های واقعی آن.
اما ماجرای این شعار و این پوستر چیست؟ جریان این است که در زمان جنگ دوم جهانی، یک ستاد تبلیغات جنگ تشکیل می شود و تیمی تشکیل می‌دهد که کارش طراحی پوسترهای تبلیغاتی برای مردم باشد. این گروه در نهایت فقط سه پوستر تولید کرد که همگی همین شکل و شمایل را داشتند. زمینه باید ساده می‌بود و شعار، کوتاه، ساده، گویا و مستقیم. آن دو شعار دیگر عبارت بودند از:
Your Courage, Your Cheerfulness, Your Resolution will Bring Us 
  Victory
 شجاعت، شادابی، و قاطعیت شما پیروزی را برای ما خواهد آورد.

 Freedom is in Peril
آزادی در خطر است

اما این شعار آخری که این روزها خیلی مد شده، هیچ وقت در مجامع عمومی دیده نشده است. چند سال پیش اما دسته‌هایی از آن در حراجهای عتیقه به فروش می‌رسد و داستان از سر گرفته می‌شود. اما چرا این پوستر طراحی شد؟ چرا استفاده نشد؟ زمانی که جنگ به مراحل خطرناک رسیده بوده است، بنا می‌شود این پوستر طراحی شود و در صورت اشغال انگلستان توسط آلمان به طور مخفیانه به دیوارها زده شود:
Keep Calm and Carry on
«خونسرد باشید و ادامه دهید»... مبارزه ادامه دارد، زندگی ادامه دارد، خونسرد باشید، باید ادامه دهیم.

حالا این شعار در دو ساله اخیر که با آن آشنا شده‌ام، مرا از مراحل سختی گذر داده است. تازگی خیلی علاقمند شده‌ام که یک پوستر نسبتا بزرگ آن را بگیرم و بزنم بالای میز تحریرم، تا در همان نقاط ناامیدی بهم یاداوری کند که باید صبر داشت. باید خونسرد بود و ادامه داد...

۱۳۹۲ تیر ۲۵, سه‌شنبه

همسایه گیاه‌دوست

یکی از همسایه‌های ما مردی تنهاست که با گل و گیاه‌هایش زندگی می کند. خانه‌اش کوچک است. یک استودیوست که فقط برای خود او جا دارد، اما حیاط کوچک جلوی خانه‌اش را پر از گلها و گیاه‌های زیبا کرده است. زمستان و تابستان همه تفریحش این است که به گلهایش آب و غذا بدهد و شاهد رشدشان باشد. شبهای زمستان لابلای گلدان‌هایش که حیاط سیمانی‌ را پر کرده‌اند، شمع‌های کوچک روشن می‌کند.
یک روز زیبای تابستانی جلوی در خانه‌اش دیدیمش. گفتیم هوا چه خوب است امروز. جواب داد «خوب است، فقط کاش آلودگی صوتی هلی‌کوپترها نبود».
روز دیگر یک مخزن و آبپاش کنار در حیاطش دیدیم. گفتیم سمپاشی می کنی؟ جواب داد «نه، نه! سم خوب نیست. این غذای گل‌هاست. اگر آب و غذایشان سرجایش باشد نیازی به سمپاشی نیست. سم باعث می شود زنبورها هم طرف گلها نیایند.» بعد روی گردنش جای نیش یک زنبور را نشان داد و گفت «طبیعت همه‌اش خوب است. از اینکه زنبورها میایند طرف گل‌هایم خوشحالم».
روزها سنجاب‌ها می‌آیند ازش بادام زمینی می‌گیرند. هر روز یک گلدان جدید اضافه می کند. جلوی همه خانه‌های اطراف یکی دو گلدان گذاشته. 
پسرم هم با او دوست شده.ظاهرا دختر او (که با او زندگی نمی کند و نمی‌شناسیمش) با پسر من هم‌مدرسه‌ای است. هر روز که پسرم از مدرسه برمی‌گردد، سری هم به او می‌زند و با هم درباره گلها صحبت می‌کنند. دیروز یک گلدان کوچک به پسرم داده که برای خودش بزرگ کند، و گفته آب دادن به گلها کافی نیست. بیایید من غذا و خاک زیاد دارم، ببرید به گلهایتان بدهید.

این روزها فکر می‌کنم داشتن همچین همسایه‌ای در مرکز شهر چه نعمتی است. انگار وجود او همه محل را زنده کرده و گلهایش به همه اطراف طراوت داده‌اند.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

«پایمال کردن» غرور ملی؟

یکی از نکات فرهنگی جالب توجه در انگلستان برای من تفاوت نگاهی است که به غرور ملی دارند. همه جا از نمادها برای نشان دادن یک مفهوم یا تفکر یا احساس استفاده می شود، اما گاهی یک نماد در یک فرهنگ، مفهومی کاملا متفاوت با فرهنگ دیگر پیدا می کند. اینجاست که تصادم میان معانی نمادین ظاهر می شود. 
مثلا ما برای نشان دادن نهایت انزجار و ناراحتی خود از یک کشور، نماد ملی آن کشور را لگدکوب می کنیم (کاری به درستی یا نادرستی این عمل ندارم). پرچم آن کشور را روی زمین می کشیم و رویش رژه می رویم، یا دیده بودم که پرچم انگلیس و امریکا را جلوی یکی از دانشکده های دانشگاه تهران روی زمین کشیده بودند تا دانشجویان (بدون اینکه حق انتخاب داشته باشند که این عمل را انجام بدهند یا نه) موقع ورود به دانشکده از روی آن بگذرند. 
اینجا اما می بینم برای نشان دادن عمق احساسات ملی-میهنی پادری شان را به شکل پرچم کشورشان در می‌آورند. با ذهنیتی پیشینی که من داشتم، حتی تصور اینکه در یک کشور بارانی کسی کفشش را روی پرچم کشورش تمیز کند بعد وارد خانه شود، و این نشانه میهن‌دوستی باشد، برایم مشکل بود!

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

مردسالاری، ساختاری محکم و کم انعطاف

یک مشاهده مردم نگارانه با روش مشارکت جویانه:
پیش از این تصور می کردم جامعه مردسالار مخصوص خود ما و جوامع مشابه ماست. به خصوص وقتی از یک جامعه خاورمیانه ای با ویژگی های خاص خودش وارد یک جامعه «ملایم» می شوی که مثل آب و هوایش همه خونسردند، اول ممکن است گول بخوری و فکر کنی این جامعه مردسالار نیست.
اول می بینی که احترام زیادی در جامعه داری و به خصوص به خاطر زن بودنت برخورد توام با گذشت و ملاطفت بیشتری با تو می شود. فقط در این حد که ممکن است (فقط ممکن است) اتوبوس برایت یک بار دیگر درش را باز کند تا سوار شوی، یا در یک اداره احساس کنی کارت را زودتر راه می اندازند. اما کمی که با لایه های بعدی فرهنگی آشنا شوی متوجه خواهی شد که جامعه مردسالار در تمام زوایا با قدرت پابرجاست. نمونه های این مشاهده زیادند اما همان طور که گفتم در عمق رفتارهای اجتماعی پنهان شده اند.
مثلا این نمونه: برای ثبت نام مدرسه پسرم همه مراحل را من طی کردم. مدارس را دیدم، پرس و جو کردم، و فرم شهرداری را پر کردم و فرستادم و در مرحله آخر هم به خود مدرسه مراجعه کردم که ثبت نام انجام شود. فرم مدرسه را هم من پر کردم. شماره مبایل و ایمیل خودم را برای کارهای مدرسه دادم و به عنوان گزینه دوم (با تاکید بر اولویت من) شماره و ایمیل پدرش را دادم. اما تا شش ماه ایمیل ها فقط برای پدرش می رفت، برای تماس تلفنی اول شماره او را می گرفتند، اما در نامه نگاری اسم هر دوی ما را می آوردند، تا اینکه با تذکر مجدد این روند را اصلاح کردند.
دوم نمونه اینکه بانک ها برای پیشنهاد سرویس های خودشان تمایل دارند بیشتر به آقایان را مخاطب بدانند، و به آنها بیشتر اعتماد می کنند، هر چند در یک خانه زن خانه مشتری طولانی مدت تر و فعال تر بانک بوده باشد.
اما مثال سوم برای من از همه جالب تر بود. با یکی از دوستانم صحبت می کردم که یک خانم انگلیسی خالص است (منظورم این است که به قول خودشان «وایت» است)، طبقه متوسط (که در اصطلاح اینجا یعنی تمکن مالی برای یک زندگی با استاندارد بالا دارد)، سه تا بچه اش در مدرسه خصوصی درس می خوانند، خودش وکالت خوانده و مدتی کار کرده اما حالا خانه دار است. رابطه خیلی خوب و مستحکمی هم با شوهرش دارد. خیلی وقت ها او را با مادر خودش یا با مادر شوهرش می بینم.
من: نل کجاست؟
او: مارک (پدرش) بردش تئاتر. گفت نمایش غرور و تعصب رو در ریجنت پارک اجرا می کنند و دوست داشت بره ببینه، ولی فکر کرد پسرها که حوصله شون سر می ره، پس دخترم رو ببرم. هیچم فکر نکرد من هم ممکنه دوست داشته باشم این نمایش رو ببینم. براش مفروضه که وظیفه من نگهداری از بچه هاست! یعنی حتی ازم سوال نکرد که تو هم می خوای بیای؟ می خوای من بچه ها رو نگه دارم تو و نل برین تئاتر رو ببینین؟ 
من: خب بهش گفتی چه احساسی داری؟
او: خیلی غیرمستقیم و ملایم اشاره کردم. مشکل اینجاست که متوجه نمی شه. براش طبیعیه که من، مادر خونه، زندگیم برای بچه ها خلاصه شده باشه. تازه فکر می کنه که لطف می کنه که نل رو با خودش می‌بره. از اینکه اعتراض کنم تعجب می کنه.
 بعد از مدتی صحبت، موضوع کیفی که تازگی خریده بود مطرح شد:
او: گاهی اگر بخوام چیزی بخرم نمی دونم باید بهش بگم یا نه. ممکنه بهش بگی و خیلی هم خوب برخورد کنه، شایدم به نظرش قیمتش خیلی زیاد باشه و مخالفت کنه. بنابراین نمی دونم باید اول چیزی که می خوام رو بخرم و تو عمل انجام شده قرارش بدم یا نه.
چند وقت پیش یه کیف دیدم که قیمتش زیاد بود. من که هیچ وقت کیف گرون نخریده م تا حالا ولی فکر کردم این خیلی خوبه. با احتیاط به مارک گفتم این کیفه رو ببین چه خوبه! اونم گفت «آره خیلی قشنگ و شیکه.» گفتم قیمتش ولی این قدره. گفت «چه گرون! ولی عیبی نداره هر از گاهی یه چیز گرون هم بخری چه اشکالی داره؟» خلاصه رفتم و کیف رو خریدم. بعد می بینم حالا که قیمت کیفه رو می دونه انتظار داره مثل یک آدم به کیفه احترام بذارم! مثلا می گه «چرا کیفت رو گذاشتی زمین؟ خراب می شه!» خب اگر کیف خوبی باشه که این جوریا نباید خراب بشه! برای همین اصلا قیمتش زیاده. یک هفته بعد که دیگه ذله شده بودم از تذکراتش در مورد کیفم، بند کیفه پاره شد. خیلی ناراحت شدم که به این زودی خراب شده. پس بردمش و پولم رو پس گرفتم. بگذریم...یک بار با این همه دردسر کیف گرون خریدم ولی به دردسرش نمی ارزید.
پ.ن: در این نوشته اصلا قصد نداشته‌ام که زندگی یک خانواده را زیر سوال ببرم. همه افراد خانواده‌شان را دیده‌ام و می دانم که همه شان محترم و دوست داشتنی‌اند. روابط‌شان با هم خوب و سالم است. همسر دوستم کاملا اهل کمک کردن و مشارکت در خانواده است. اما فرهنگ مردسالار در تار و پود این جامعه هم نفوذ دارد. بحثش را جای دیگری هم پی خواهم گرفت.

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

مساله واکسیناسیون

حدود ده سال پیش محققی در نتیجه یک مطالعه مستقل به این نتیجه رسید که واکسن ام ام آر با شیوع اوتیسم در کودکان مرتبط است. روند تحقیق و نتایج آن پوشش رسانه ای پیدا کرد و موافقان و مخالفان زیادی هم یافت. نظام درمانی بریتانیا با آن مخالف بود و و اکسن را لازم می دانست، اما گروه های مستقل و بسیاری از والدین نتایج مطالعه را باور داشتند و معتقد بودند اصرار بر ادامه واکسیناسیون تنها به نفع شرکت های داروسازی است که تولیدکننده آن هستند، و آن باندها خلاف مصالح جامعه حرکت می کنند. 
پسر من آن سالها دو ساله بود و ما برای مدت کوتاهی در انگلیس زندگی می کردیم. وقتی برای ثبت نام پزشک خانوادگی، کارت واکسن او را نشان دادم تا به دفترچه بهداشت انگلیسی منتقل شود، پرستار با تعجب (و خوشحالی و تحسین) گفت چقدر واکسن زدید! تا آن وقت ما دو نوبت ام ام آر زده بودیم و چند نوبت واکسن های سه گانه و دوگانه. دفترچه کلا پر شد! پرستار گفت بعضی از این واکسن ها طبق الگوی ما بیش از اندازه نیاز هم زده شده اما دو واکسن دیگر هم هست که بهتر است تکمیل شوند. این دو واکسن مننژیت و هیبز بودند که هنوز نمی دانم دومی چه بود. 
اینجا واکسن اجباری نیست، اما تشویق می شود. آن موقع با تمام جوی که حاکم بود من واقعا مردد بودم که این دو واکسن زده بشوند یا نه. وقتی از مطب تماس گرفتند که برای واکسن بیا، تردیدم را گفتم. برایم یه وقت گذاشتند فقط برای توجیه. پرستار و دکتر نشستند جلویم و گفتند تردیدت را بگو تا قانعت کنیم. آماده بودند هر چه می خواستم بروشور و سایت و کتاب معرفی کنند و توضیح بدهند. گفتم از عوارض واکسن نگرانم. گفتند واکسن های واقعا بحث برانگیز (شامل واکسن دوگانه) را خوشبختانه بدون مشکل زده اید، واکسنی که بدون دلیل بحث برانگیز شده (ام ام آر) را هم زده اید، این دو واکسنی که الان حرفش هست هیچ مشکلی ندارند و کسی هم با آنها مخالفتی نکرده ولی عوارض هر کدام از بیماریهایش بدتر است. 
وقتی دیدند تردیدم کمتر شده ولی همچنان شک دارم گفتند لازم است با همسرتان هم صحبت کنیم؟ اگر لازم است او را قانع کنیم برایش وقت بگذاریم. می توانیم ما به خانه شما بیاییم و صحبت کنیم. باید اعتراف کنم که اینجا بهم برخورد و در تصمیم گیری برای اینکه واکسن ها را همین الان بزنید تاثیر داشت. گفتند هر دو را همزمان (دقیقا همزمان) می زنیم تا ناراحتی کمتری داشته باشد. بنابراین دو پرستار آمدند و هر دو در یک لحظه واکسن ها را زدند. 

اینها گذشت و ما هم به ایران برگشتیم و بعد از دوره ای نسبتا طولانی دوباره گذارمان به همین کشور افتاد. ده-یازده سال گذشته است. پسرم کلاس هفتم است و به اصطلاح اینجا می رود دبیرستان. چند وقت پیش از مدرسه نامه ای دادند که سرخک اپیدمی شده و هم تعدادی در مدرسه مبتلا شده اند و هم در شهر و در سطح ملی موارد زیادی گزارش شده. دلیل اپیدمی احتمالا مقاومت بسیاری از مادران برای زدن واکسن ام ام آر در ده سال پیش است. لطفا اگر فرزندتان واکسن نزده به دکتر مراجعه کنید که هنوز دیر نیست. باز چند روز پیش هم نامه از دکتر آمد که ظاهرا شما ام ام آر نزده اید. لطفا سریع تر اقدام کنید. در نامه دکتر یک نیمچه تهدیدی هم بود که اگر به نامه جواب ندهید از لیست اين مطب حذف می شوید! حالا من مانده ام که نوبت سوم ام ام آر را کی برای پسرم زده ام تا خیالشان را راحت کنم.

۱۳۹۲ تیر ۷, جمعه

حریم خصوصی

اینجا قانون نانوشته ای وجود دارد که در آن حریم خصوصی افراد به شدت پاس داشته شده. سرک کشیدن در کار دیگران آنقدر غیر اخلاقی و بی ادبی تلقی می شود و فشار اجتماعی علیه آن آنقدر زیاد است که معمولا افراد در برخوردهای شخصی ریسک نمی کنند و از حدی صمیمی تر نمی شوند. این ویژگی فرهنگی البته هم جنبه های مثبتی دارد و هم منفی. منفی اش آن است که دوستی افراد با یکدیگر مشکل است. احوالپرسی ها به نظر رسمی می آیند و افراد به نظر سرد و غیردوستانه. مگر اینکه به این فرهنگ «حریم خصوصی» آگاه باشیم و راه های دوستی و شکستن یخ ها را بدون اینکه از حریم ها عبور کنیم بیاموزیم. من در این نوشته البته قصدم بیان جلوه هایی از محکم بودن دیوارهای حریم خصوصی در انگلیس است که مشاهده کرده ام.
۱- اینجا صف‌ها خیلی مرتب است و همه با حوصله تحملش می کنند. اگر بر فرض در صف خرید بلیت قطار، پست، بانک، دانشگاه، خرید ناهار یا هر چیزی باشید، همیشه یک فاصله یک تا دو متری بین نفر اول صف که کارش دارد راه می افتد و نفر بعدی وجود دارد. 
۲- در اتوبوس تا وقتی صندلی دو نفره خالی هست، کسی کنار شما نمی نشیند. در قطار وقتی صندلی ها خالی است اول یکی در میان پر می شود و بعد جاهای خالی بینابینی.
۳- وقتی پارکینگ پر نباشد، ماشین ها با یکی فاصله با یکدگیر پارک می کنند. جاهای خالی در فاصله ها بعدا پر می شوند. 
۴- حتی در ساعت های خیلی شلوغ در قطار افراد طوری می ایستند که کمترین برخوردی با هم نداشته باشند. حتی برخورد نگاه هم بیش از یک لحظه باشد مودبانه نیست. کسی سرش را در کتاب یا روزنامه دیگری نمی کند. یکی از دلایلی که در قطار هر کسی یک کتاب یا روزنامه می خواند حفاظت از نگاه و حریم خصوصی است (البته دلایلی دیگری هم دارد. مثلا اتلاف وقت و بیکار نشستن برای نیم ساعت در قطار با فرهنگ‌شان سازگار نیست). بعضی افراد که کتاب نمی خوانند چشمشان را می بندند و می خوابند. 
(نه اینکه اینها را از خودم درآورده باشم، یکی از مشغولیت‌های من در قطار خواندن آگهی‌های در و دیوار است. چند وقت پیش آگهی یکی از کتابخوان‌های الکترونیک بود که به جای اینکه در قطار سرتان را به روزنامه بی ارزش گرم کنید یا خودتان را به خواب بزنید، کتاب الکترونیک بخوانید.)
۵- شاید جالب‌ترین و بهترین مورد حفاظت از حریم خصوصی از نظر من مساله سوال پرسیدن است. افراد برای اینکه از شما سوال کنند محتاطند. تا لازم نباشد چیزی درباره زندگی شخصی، روزتان را چطور گذراندید، کجا می روید، و غیره نمی پرسند.

۱۳۹۲ خرداد ۱۸, شنبه

تجربه های جنسیتی

استاد راهنمایم دارد بازنشسته می شود. داشت از تجربه هایش در روزهایی که دیگر سر کار نمی آید می گفت (استاد راهنمایم مرد است):
صبح بیدار می شم صبحونه می خورم، به ناهار فکر می کنم، کارهام رو می کنم، ناهار درست می کنم می خورم، تا ساعت هفت می نویسم، شام درست می کنم... راستی من هیچ وقت با غذا درست کردن مشکلی نداشته م، ولی تا به حال فکر نمی کردم که همین تصمیم گیری برای اینکه چه غذایی درست کنم و برنامه ریزی ش چقدر سخت باشه! من هر روز در سررسیدم برنامه غذایی رو می نویسم... تازه یه تجربه جدید هم پیدا کرده م! حتما تو این تجربه رو داشتی (چون زنی). وقتی برنامه ریزی می کنی و تصمیم گیری چی درست کنی، شام رو آماده می کنی و منتظری که همسرت بیاد، بعد اون یه دفعه تکست می زنه که امشب دیرتر میاد خونه! خیلی احساس بدیه! یعنی اصلا به نظر نمیاد انقدر بد و سخت باشه. من اونو درک می کنم، خودم هم بارها همین کارو کرده م، و می دونم کار داره که نمی تونه به موقع بیاد. ولی خب من کلی فکر کرده م، زحمت کشیدم، غذا آماده کرده م و منتظر بودم که اونم بیاد. حالا همه غذاها سرد می شه و برنامه هام به هم می ریزه. تازه بدتر از همه اینکه ممکنه تکست بزنه که من دیرتر میام تو شامت رو بخور! این دیگه غیر قابل تحمله. 
من خودم جامعه شناسم، در این مورد مطلب خونده بودم، تحلیل کرده بودم... ولی فکر نمی کردم کارهای خونه انقدر تقسیم ناعادلانه جنسیتی داشته باشه و بار احساسی ش رو اصلا به حساب نیاورده بودم.
 ناگفته پیداست که چقدر به نظر من این بیان تجربه ها جالب بود. تجربه همیشه با تئوری و نظریه متفاوت است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۱, شنبه

نقاشی دیواری بنکسی

نقاشی دیواری در لندن، مثل بیشتر دنیا، یعنی هنر اعتراض. شاید معروف ترین هنرمند نقاشی دیواری در اینجا بنکسی باشد. بنکسی البته یک نام واقعی نیست. حتی گفته می شود که این هنرمند ناشناس در واقع یک جوان فارغ التحصیل مدرسه خصوصی انگلیسی باشد. جالب است که نقاشی دیواری های اعتراضی اش آنقدر هنرمندانه اند که هر کدام به نوعی تکثیر می شوند و به شکل پوستر یا قاب شده در تزئین خانه ها استفاده می شوند. 
حالا مطلبی خواندم که یکی از آثار او که پارسال در جریان جشنهای شصتمین سال سلطنت ملکه روی دیواری در یکی از خیابان های شمال لندن کشیده شده بود، دزدیده شده و در امریکا برای حراج آماده می شده که اعتراض شورای شهر آن منطقه لندن مانع از ادامه این کار شده و این اثر از حراجی برداشته شده. ولی باز بعد از چند ماه این بار در لندن سر از یک حراجی دیگر درآورده.
این بار هم مسئولان شهری و اتحادیه های صنفی صدایشان در آمده که اثر متعلق به عمموم است و برای مردم شمال لندن کشیده شده که روی دیوار آنها باشد و بتوانند آن را به راحتی ببینند نه اینکه برود در کلکسیون های خصوصی و محافل روشنفکری. 
اثر مورد بحث بچه کوچکی است که روی یک چرخ خیاطی قوز کرده و دارد برای جشن های ملی پرچم می دوزد. نکته جالب این است که یک نقاشی اعتراضی که به وضوح علیه جشن های سلطنتی است چطور مورد حمایت قرار می گیرد و ارزش هنری آن هم برای مردم، هم برای دولت و هم برای قشر نخبه جامعه شناخته شده است.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

الگوهای یادگیری چهارگانه

یادگیری در افراد مختلف الگوهای مختلفی دارد. بعضی ها یادگیری شان دیداری است. یعنی بیشترین درجه یادگیری را وقتی دارند که طرح ها و نمودارهای مرتبط را ببینند، تصویر و شکل های آموزش دهنده را بررسی کنند و مانند آن. بعضی دیگر باید متن را بخوانند یا مطلبی بنویسند تا به خوبی آن را یاد بگیرند. عده ای دیگر یادگیری شنیداری قوی تری دارند. این گروه با گوش دادن به صحبت های معلم و استاد یا سخنرانی ها و مانند آن یاد می گیرند. بعضی ها باید موضوع را عملا آزمایش کنند تا به خوبی آن را یاد بگیرند. و بعضی دیگر هم ترکیبی از این روشهای آموزشی برای یادگیری شان موثر است. 
نکته اینجاست که اگر از یک کلاس آمار بگیرید شاید به این نتیجه برسید که درصد بسیار پایینی یادگیری شان شنیداری ست. (البته این بستگی به رشته هم دارد. یکی از اساتید موسیقی می گفت در کلاس درسش از پاورپوینت هم استفاده می کند ولی یک بار برای امتحان لابلای اسلایدها عکس نامرتبط یک گربه گذاشته، اما هیچ کس متوجه آن نشده! در صورتی که بین دانشجویان غیر موسیقی بیشتر کلاس بلافاصله دانشجویان متوجه آن عکس شده بودند.) بنابراین حرف زدن های مکرر استاد در کلاس درس برای این گروه کارآمد نیست. حتی درصد کمی هم هستند که یادگیری شان بر اساس خواندن متن است. بنابراین ارجاع دادنشان تنها به خواندن کتاب و جزوه هم دردی را دوا نمی کند. اگر تنها این دو گروه بتوانند از سیستم آموزش منتفع بشوند، عملا بسیاری از دانشجویان باهوش و بااستعداد که روش یادگیری شان چیز دیگری ست از پروسه یادگیری کنار گذاشته خواهند شد یا با دشواری روبرو می شوند. 
راه چاره این است که کلاس درس ترکیبی از همه روشهای بالا باشد تا هر کسی را با همان ترتیبی که برایش مناسب است آموزش دهد.
برای آزمایش اینکه یادگیری شما چگونه است به این لینک مراجعه کنید. می توانید نتیجه را در کامنت ها بنویسید.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

آزمون (۱)

شما هم حتما خاطره ای از یکی از بدترین امتحان هایی که گذرانده اید دارید. شاید این آزمون در دوران مدرسه بوده باشد، یا کنکور بوده، یا امتحانی در دانشگاه. برای من یکی از بدترین امتحان هایم امتحان آخر ترم یکی از درسهای اصلی در ترم اول دانشگاهم بود. استاد این درس (که احترام زیادی هم برایش قائلم) در طول ترم یک کتابخانه کتاب معرفی کرده بود و گفته بود ممکن است سوال امتحان شما از هر کدام از کتابهایی که در کلاس اسم برده ام بیاید. توضیح دیگری هم در مورد چگونگی امتحان نداد و فقط گفت: «دانشجویی که سر جلسه امتحان می رود مثل سربازی است که به میدان جنگ می رود. باید انتظار داشته باشد هر لحظه از هر طرفی به سویش شلیک شود و خود را آماده این نبرد کند.» و گفته بود: «نگران نباشید، من به همه دو نمره ارفاق می کنم». دیدن ورقه های قبلی این استاد هم هیچ کمکی نمی کرد، چون هر ترمی نوع سوالها متفاوت بود.
روز امتحان همه استرس زیادی داشتند و خیلی درس خوانده بودند. ورقه ها را که دادند دیدیم فقط دو سوال در آن هست. سوال اول دو نمره (همان ارفاقی که صحبتش بود) و سوال دوم هجده نمره.
ناگفته پیداست که بیش از شصت درصد بچه ها نتوانستند درس را پاس کنند، آنهایی هم که توانستند خیلی سرمرز نمره آوردند.

این خاطره ای بود که در کلاس دوره آموزشی تدریس در دانشگاه برای دیگران تعریف کردم، و همه با دهانهای باز و شگفت زده نگاهم کردند. بعد باید اشکالات این امتحان را در می آوردیم. اتفاقا این یکی از مواردی بود که کار خیلی اشکال داشت و به هیچ وجه در رده آزمون های درست قرار نمی گرفت. چرا؟
۱- مشخص نبود برای گذراندن این امتحان دقیقا باید چه منابعی را خواند.
۲- امتحان سرشار از «سورپرایز» بود و استرس زیادی ایجاد کرده بود.
۳- بارم بندی ها از قبل به طور «شفاف» برای دانشجوها گفته و مشخص نشده بود. 
۴- (و شاید از همه مهمتر) هیچ فیدبکی به دانشجویان داده نشد. 

در مورد این موارد و به طور کلی در مورد آزمون بیشتر خواهم نوشت.
تجربه شما از آزمون ها چگونه است؟ آیا با نکات گفته شده موافقید؟ به نظر شما یک آزمون خوب چه ویژگی هایی باید داشته باشد؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۰, سه‌شنبه

کلاس درس و تکنولوژی

این روزها دانشجوها به جای دفتر و کلاسور و قلم، لپ تاپ و تبلت سر کلاس می آورند. یا دائم با مبالهایشان بازی بازی می کنند. تصور کنید که سر کلاس درس می دهید و به جای اینکه چشم ها به شما باشد، سرها توی صفحه های نمایشگر کوچک و بزرگ است. گاهی یکی لبخند هم می زند. به نظر می رسد گوش هیچ کس با شما نیست. چه می کنید؟
در کلاس آموزشی تدریس این را گفتند:
با تکنولوژی آشتی کنید. دانشجویی که سرش توی مانیتور است، به احتمال قوی دارد حرف شما را در اینترنت جستجو می کند تا بتواند در بحث تان مشارکت کند. حتی اگر به نظر برسد دارد کار دیگری می کند، گوشش با شماست. ممکن است بحث شما را توئیت می کند. البته همه این فرض ها بر اساس نتایج چند پژوهش بود که بعد از بدبینی و به تنگ آمدن از مبایل و لپ تاپ سر کلاس انجام شده بود.
تجربه شخصی من این طور است که بعضی ها برای اینکه تمرکز پیدا کنند و وقتی گوش می کنند، نیاز دارند که کارهای دیگری هم بکنند مثلا روی یک کاغذ کلمات بی معنی بنویسند، خطاطی کنند، خط خطی کنند، طراحی کنند، با کاغذ اریگامی درست کنند، جدول حل کنند! و این کارها واقعا به تمرکز روی حرفهایی که می شنوند کمک می کند. گاهی لپ تاپ ها و مبایل ها همین خاصیت را در کلاس دارند.

مقررات کلاس را طوری تنظیم کنید که دانشجویان را از مزایای تکنولوژی محروم نکند.

۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

بفرمایید کتاب

یک رسمی در دانشگاه ما هست که هر وقت استادی می خواهد از این دانشگاه برود تعداد کمی از کتابهایش را با خودش می برد
و بیشتر کتابها را از دفترش بیرون می گذارد تا هر کسی خواست از آن بردارد. ترم قبل استاد راهنمای خودم می رفت مرخصی یک ساله و تعداد زیادی از کتابهایش را بیرون گذاشته بود ولی من دیر رسیدم و فقط توانستم سه چهار تا کتاب خوب از آن بین پیدا کنم. دیروز اما دیدم یکی دیگر از اساتید کتابهایش را کنار دیوار شیشه ای راهرو چیده و رویش یک یادداشت گذاشته که:
HELP YOURSELF 
این بار به موقع رسیده بودم و تا جایی که دستم و کیفم جا داشت کتاب برداشتم. بعضی هایشان کتابهای کلاسیک مثل آثار ارسطو و کانت بودند، و بیشترشان کتابهای روز درباب زمینه مطالعاتی خودم. با دست خیلی پر برگشتم خانه و از این رسم خیلی مشعوفم :)
البته این رسم فقط منحصر به کتاب نیست و فقط هم در سطح اساتید نیست. یک قفسه کتابخانه در تریای دانشکده هست که کتابها و ژورنالهایی که بچه ها دیگر لازم ندارند آنجا می گذارند تا بقیه استفاده کنند. ضمن اینکه زونکن ها، کلاسورها، حتی پوشه هایی که صاحبشان از دانشگاه می رود، در گوشه ای با همین عنوان «از خودتان پذیرایی کنید» گذاشته می شوند تا مورد استفاده مجدد قرار بگیرند.

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

Call the Midwife

امروز می خواهم یک سریال دیدنی و خوب معرفی کنم. سریال «ماما را خبر کن» دومین سری اش امسال از بی بی سی پخش شد. داستان در شرق لندن که منطقه ای کارگرنشین و فقیر است و در دهه هزار و نهصد و پنجاه، یعنی بعد از جنگ جهانی دوم می گذرد. در این سالها اقتصاد انگلستان تحولات زیادی داشته است و دولت رفاه بعد از جنگ بسیاری از خدمات خصوصی را تحت پوشش دولت قرار داده بود. از جمله این خدمات دولتی شده، بهداشت و درمان بود که برای همه افراد به مرور رایگان شد و به همین ترتیب توسعه پیدا کرد. اینکه خدمات بیمارستانی و پزشکی، پرستاری از افراد سالمند، خدمات تنظیم خانواده، و خدماتی بهداشت و درمان به کودکان به سلامت گروه بزرگی در جامعه کمک کرد و در مجموع جامعه را سالم تر ساخت امروزه یکی از شاخصه های هویتی مردم این کشور شده است. طوری که با وجود همه غر زدن ها و ابراز نارضایتی از خوب کار نکردن سیستم درمان نسبت به یک سیستم خصوصی، هر انگلیسی به داشتن نظام درمانی ان.اچ.اس افتخار می کند. برای درک این افتخار همین بس که در افتتاحیه المپیک لندن بخشی به معرفی این نظام درمان رایگان اختصاص یافته بود.
نظام درمانی رایگان آنقدر ریشه دار و قوی است که دولت های محافظه کار موفق نشده اند خیلی با آن شوخی کنند و هر اشاره ای به تغییر جزئی در آن با واکنشی عظیم مواجه می شود. از جمله همین سریال که با قدرت و اصرار می خواهد به بیننده یادآوری کند که پیش از نظام ان. اچ. اس وضع جامعه چه بود، و معرفی این سیستم چه خدمت بزرگی به مردم بوده است. 
سریال که بر اساس کتاب خاطرات واقعی یک پرستار از آن سالها ساخته شده است، با ورود پرستار به محله فقیرنشین شروع می کند و وارد زندگی های عجیب و رقت انگیز مردم می شود در حالی که این اهالی تحت خیریه یک کلیسا (صومعه) از خدمات پزشکی بهره مند می شوند و به مرور بهداشت و درمان عمومی جایگزین خدمات کلیسا شده و استاندارد زندگی آنها را بالاتر می برد. گاهی هم لازم است پزشک و پرستار و راهبه این مجموعه برای تحمیل خواسته های «کارگران» منطقه با متولیان امر وارد دعوا بشوند.
اما بعد دیگر این سریال که آن را عمیق تر و دیدنی تر از بسیاری از سریال های مشابه (پزشکی و پرستاری) می کند، عمق روابط انسانی حاکم بر آن است. امکان ندارد با دیدن هر قسمت از آن آدم احساس نکند که یک حس خفته و نهفته انسانی در او بیدار و زنده نشده است. 
در ضمن یکی از کمدین های محبوب انگلیسی (میراندا هارت) در آن بازی می کند
نوشته ام خیلی طولانی شد. بیشتر هم نمی گویم، ولی دیدن سریال را همچنان به شدت توصیه می کنم.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

نوروز

نوروز همیشه به معنی نو شدن و باز متولد شدن بوده، همراه با خانه تکانی، خرید لباس و کفش نو، تازه کردن دیدارها... جوانه زدن درست مثل بهار.
این نوروز اما من بیش از همه به بازیافت فکر می کنم. نو کردن داشته ها. غبار روبی از آینه های خاک گرفته، استفاده جدید از هر چیزی که کهنه و به درد نخور شده. یا حتی پیدا کردن یک راه حل از دل همه دشواری ها، بازیافت زندگی. فکر می کنم اصلا ذات نوروز همین بوده باشد. دوباره جوانه زدن درختان کهنه. بازیافت.

نوروز مبارک 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

مادرانه

غرق در افکار خود، بدون توجه به فضای اطراف، داشتم می رفتم به سمت ایستگاه تا خودم را به موقع به دانشگاه برسانم. در نظر اول حتی ندیدمشان، اما خانمی که داشت کودک حدود یک ساله ای را با کالسکه می برد از روبرو نزدیک شدند و بچه با همان صدای کودکانه با هیجان و بلند گفت: "Mummy"
خانمی که کالکسه رو می برد با مهربانی تمام جواب داد:
No, that's not mummy, that's a lady.

تازه وقتی این را شنیدم به خودم آمدم و فهمیدم بچه مرا با مادرش اشتباه گرفته بوده. نمی دانم چرا و چطور، اما تا هنوز صدای هیجان زده بچه و پاسخ مهربان آن خانم در گوشم تکرار می شود. حس زیبایی بود.

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

روزهای پرکار و شلوغ

دیگر واقعا دارند جا به جایمان می کنند. دیروز کارتن (البته جعبه پلاستیکی بود نه کارتن) آورده بودند که وسایلمان را بسته بندی و نام گذاری کنیم و امروز برایمان جابجا کنند. من البته نرفته بودم. روز قبلش با دوستم متینا رفتیم استخر را دیدیم و محل نشستن مان را تعیین کردیم. 
این هفته تعطیلی میان ترم است، ولی من باید کار کنم. یک مقاله باید برای کلاس آموزشی «پشتیبانی دانشجو» بنویسم، و روی تز خودم هم کار کنم. 
کمی برنامه هایم انگار به هم ریخته...

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

گذری از کنار «غیرکلنگی ها»

این چترفروشی مورد علاقه من است. خیلی وقت ها از کنارش رد می شوم و از توی اتوبوس همیشه نگاه می کنم ببینم سر جایش هست یا نه. باورکردنی نیست که یک کار خانوادگی سالهای سال دوام آورده باشد. چه روزگارانی که ندیده. در تابلوی اصلی نوشته اینجا انواع چتر و عصا ساخته و تعمیر می شود. انواع شلاق اسب موجود است. سالها گذشته و دیگر اسب وسیله نقلیه کارآمدی نیست، اما مغازه سرجای خود باقی ست. مغازه های بزرگ و کوچک دیگر، فروشگاه های زنجیره ای، و برندهای جهانی آمده اند و رفته اند، و این مغازه از جای خود تکان نخورده. 
سال ۱۸۳۰ تاسیس شده
گاهی نگران می شوم که نکند همین روزها ببینم درش را تخته کرده اند و رویش زده اند که در این مکان به زودی شعبه مثلا «گپ» دایر می گردد. 

خوشبختانه این اتفاق دور از ذهن است. 

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

هویت کلنگی، هویت پایدار

اینکه ما به قول کاتوزیان یک جامعه کلنگی داریم که نمی شود در آن برای بلند مدت برنامه ریزی کرد، نمی شود پروژه های دراز مدت را عملی کرد، و همه چیز مثل خانه های بیست سال ساخت مان در معرض کلنگ و تخریب قرار می گیرند تا یک بنای «نو» ساخته شود، آن قدر مطلب جدیدی نیست. مطلوب هم نیست. بدون اینکه بخواهم بیش از این مقایسه کنم، چند نمونه نشانه ای از جامعه اینجا خواهم گفت تا سوال هویتی ام را مطرح کنم. 
اینجا همه خانه ها مسلما زنگ دارند. زنگ ها هم انواع و اقسام دارند. زنگ های بی سیم به خصوص تازگی طرفدار پیدا کرده، از آنهایی که بلندگویش پرتابل است و می شود آدم با خودش به همه جای خانه ببرد. زنگش هم تنظیم می شود و انواع آهنگها را می شود برایش انتخاب کرد. مثلا یکی پارس سگ را به عنوان زنگش انتخاب کرده بود. 
اما کمتر کسی وقتی در خانه می آید زنگ می زند. خانه ها اکثرا کوبه دارند و مراجعین تقریبا بدون استثنا از کوبه استفاده می کنند. خانه قبلی ما کوبه نداشت، در می زدند. اگر فکر می کردند صدا نمی رسد با باز و بسته کردن دریچه پست خبرمان می کردند. تا کوبه (و راه های دیگر باشد) چرا زنگ بزنند!
خانه نوساز خوب است اما عالی نیست. بهترین خانه آن است که حدود صد و پنجاه سالش باشد و تویش نوسازی شده باشد. خانه چهل پنجاه ساله «نوساز» تلقی می شود.
بدون اینکه از مثال های ساختمانی ام دور شوم، نمونه دیگری می گویم که به سوال اصلی برسم. یکی از برنامه های تلویزیونی مورد علاقه من و پسر کوچکم اینجا Grand Designs است. این برنامه هر هفته یک خانه غیر معمول و پست مدرن را معرفی می کند و مراحل طراحی و ساخت و بعد استفاده از آن را نشان می دهد. اینها معمولا خانه های خصوصی هستند که صاحبان شان رویای خود را با ساخت آن مجسم می کنند. معمولا مساله مالی هم بخشی از مسائلی است که این خانواده ها در موردش فکر می کنند و با توجه به آن برنامه ریزی می کنند. 
قسمتی از این برنامه به خانواده جوانی اختصاص داشت که با برنامه ریزی خیلی دقیق داشتند خانه مورد علاقه شان را می ساختند. حساسیت و دقت خانم خانواده (که اصالتا آسیایی بود) مثال زدنی بود. موقع انتخاب وسایل، این خانم همه مبلمان خانه را از اینترنت سفارش داده بود و تمام آن دست دوم بود. اینها آیکون های طراحی مبلمان دهه های مختلف بودند که بعضی از آنها دیگر حتی ساخته نمی شدند و این خانم با قیمت خیلی کم حتی نازلترین کیفیت آنها را هم ندیده گرفته بود. برای مثال یکی از چراغهایی که خریده بود و طرح صنعتی داشت آن قدر زنگ زده بود که اگر در آن وضعیت کسی کنار خیابان می دیدش شاید یک لگد هم بهش می زد! اما همه اینها را تمیز کردند، تعمیر کردند، برق انداختند، رنگ زدند و در دکوراسیون خانه استفاده کردند. نتیجه هم عالی شده بود. 
در اینجا مجری برنامه یک سوال اساسی از آن خانم کرد که مرا خیلی به فکر واداشت. پرسید: «چرا اینها را خریدی؟ اینها همه دست دوم هستند که یعنی متعلق به کسان دیگری بوده اند و تاریخی دارند که مال شما نیست، و زندگی ای داشته اند که ربطی به زندگی شما ندارد. با این موضوع چطور کنار می آیی؟»
خانم جواب داد: «خب این درست، ولی ما هم از این به بعد تاریخ خودمان را به این وسایل می دهیم.» 
من هم توی دلم گفتم: «این هم درست، ولی سوال آقای مجری یک سوال اساسی بود. یک سوال هویتی. ما به هویت های کلنگی انگار عادت کرده ایم.»

۱۳۹۱ بهمن ۱۳, جمعه

خیریه

امروز با استاد راهنمایم ملاقات داشتم، که خانمی است چند سال از خودم بزرگتر. پسر بزرگترش همسن پسر کوچک من است. قبل از شروع کارمان احوالپرسی می کردیم، که برایم تعریف کرد که بچه جدیدی وارد محله شان شده و با پسرش (که یازده ساله است) دوست شده. بعد از مدتی فهمیده اند که این دوست جدید مبتلا به سرطان خون است و حالش هم تازگی بد شده و به بیمارستان منتقل شده. مسلما خیلی از این بابت ناراحت بود، هم خودش هم پسرش و هم دوستان دیگرشان در مدرسه. معمولا این طور وقت ها مدرسه از همه بچه هایی که به نوعی تحت تاثیر جریان قرار می گیرند و ممکن است آسیب عاطفی ببینند حمایت می کند و جلسات مشاوره خصوصی و جمعی برایشان برگزار می کند. اما نکته ای که استاد راهنمایم می گفت جالب بود. می گفت برخورد پسرش با موضوع خیلی عاقلانه و بالغ است. به جای اینکه احساساتی بشود و گریه و زاری راه بیندازد، آمده گفته «چرا باید این اتفاق بیفتد؟ باید کاری کنیم. باید به موسسه پژوهش سرطان کمک کنیم!»
وقتی این را می گفت فکر کردم (و به زبان هم آوردم) که چه انگلیسی! استاد راهنمای من خودش انگلیسی نیست و اهل امریکای لاتین است، اما شوهرش انگلیسی است. و البته این مدارس هستند که رویکردهای اجتماعی را یاد بچه ها می دهند.
اینجا خیریه سابقه تاریخی و فرهنگی دارد و کاملا سیستماتیک شده. مردم حداقل یک موسسه خیریه را انتخاب می کنند که ماهیانه و به طور اتوماتیک بهشان کمک کنند. در واقع کمک به خیریه ها یک عمل اجتماعی واجب و بدیهی است. ممکن است این خیریه آکسفام باشد، یا خیریه گمنام کلیسای محل. فرقی نمی کند. ممکن است کمک ها نقدی و ماهیانه باشد که مثلا هر ماه دو پوند به فلان موسسه واریز شود، یا اینکه خرید از یک مغازه خیریه یا کمک های داوطلبانه باشد. موقع استخدام و پذیرش تحصیلی کمک های داوطلبانه به عنوان (تعهد اجتماعی) کاملا لحاظ می شود و موثر است. طوری که اگر چنین سابقه ای موجود نباشد احتمال استخدام کم می شود. حتی دوستی دارم که برای تقاضای اقامتش جزو مدارکی که جور کرده بود مدارک مربوط به کمک های داوطلبانه خیریه بود که برای اینها خیلی مهم است. در مدرسه پسر من هم بچه ها به چهار گروه یا house تقسیم شده اند که هر گروه یکی از اهدافش کمک به یکی از خیریه های محلی است.
آنچه هنوز برای من سوال است این است که انگیزه و نگاهی که باعث شده خیریه چنین جایگاهی در فرهنگ شان داشته باشد چیست؟ مطمئنم که هدفشان رفع بلا از خودشان نیست و با چنین مفهومی ناآشنا هستند. پس چه چیز دیگری می تواند اینجا دخیل باشد؟

۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

چگونه کتاب های سخت را بخوانیم :)

بریجیت یکی از هم دوره ای هایم است. آرشیتکت است و برای تزش دارد روی موضوع پارک ها به عنوان فضای عمومی در لندن کار می کند. از آنجایی که تازه با متون جامعه شناسی برخورد پیدا کرده، درک پاره ای از مفاهیم برایش خیلی مشکل است. از جمله با بوردیو، فوکو، و هابرماس مشکل دارد. زمان هم که محدود است. بنابراین به یک سری راه حل رسیده که خالی از لطف نیست:
۱- اولین فکری که به ذهنش رسید خریدن سری کتابهای «به زبان ساده» بود. گفت «وقتی نوجوان بودم یک «مارکس به زبان ساده» خواندم که همراه با کارتون و شبیه کمیک استریپ او و افکارش را به من معرفی کرد. برای من از همه جا بی خبر این کتابهای به زبان ساده خیلی مفید هستند.» برای همین یکی یک کتاب فوکو، بوردیو، و هابرماس به زبان ساده خریده بود و خیلی راضی بود.
۲- کشف بعدیش سخنرانی های اینها به خصوص فوکو در یوتیوب بود. گفت: «اولا که نمی دانی کدام کتاب را باید بخوانی، بعد هم وقتی شروع می کنی هیچ سر در نمی آوری. ولی وقتی خودش دارد حرف می زند آدم می فهمد موضوع چیست و حالا باید کدام کتابها را خواند.»
۳- بعد دیگر جدی باید خود کتابها را می خواند. برای این کار به این نتیجه رسیده بود که بهتر است کتاب انتخابی را به گروه کتابخوانی محله پیشنهاد کند که با هم بخوانند. نتیجه این بود: «به گروه مادرانی که با هم کتاب می خوانیم گفتم این بار من کتاب معرفی می کنم. کتاب تنبیه و مجازات فوکو! بیچاره ها یک ماه با این کتاب کلنجار رفته بودند. آن هم گروهی که کتاب قبلی که با هم خوانده بودیم مزخرفی مثل «شیدز آو گری» بود. البته دروغ چرا! به نظرم اصلا هم مزخرف نبود!»
۴- حالا قرار است در دفتر جدید جایمان را کنار هم انتخاب کنیم که بتوانیم در مورد کتابها بیشتر صحبت کنیم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

استخر

رختکن هایی که گفتم در دو طرف استخر قابل مشاهده اند
قرار است منتقلمان کنند به «استخر». ادامه ماجرای دفتر کار به این جا رسید که یک روز خانمی وارد دفتر شد و پرسید چند نفر معمولا اینجا کار می کنند، و آدرس ایمیل بقیه را از من گرفت. من آن روز تنها بودم. گفت می دانی قرار است دفترتان منتقل شود؟ گفتم بله ولی از این بابت خوشحال نیستم، هیچ کدام از دوستانم در این اتاق هم راضی و خوشحال نیستند. نشست و پرسید چرا؟ گفتم با ما در این مورد مشورت نشده و دوست داشتم اعتراضمان را به گوش کسانی که مسئول این تغییر هستند برسانم. گفت این کار درستی است ولی تصمیم گرفته شده و راهی برای تغییرش نیست متاسفانه. 
تا از دفتر رفت بیرون یک ایمیل زد که جلسه ای برای فردا ظهر گذاشته اند و همه بیایند در مورد دفتر جدید کار نظر بدهند. جلسه هم تکرار همان حرفها بود و بیشتر معرفی محل جدید بود. همه اعتراض داشتند ولی کاری نمی شد کرد. عده زیادی را استخدام کرده اند و جا کم دارند، بنابراین دفتر شش نفره ما را دارند تقسیم می کنند، و باز هم جا کم می آورند. 
آخر جلسه گفتند بیایید برویم محل جدید را ببینیم. دفتر جدید در یک ساختمان دیگر، آن طرف خیابان است. این ساختمان دیگر، یک ساختمان قدیمی صد و پنجاه ساله است که جزو میراث فرهنگی است و در تغییر دادن آن محدودیت دارند. دفتر جدید ما قبلا یک استخر بوده، یک استخر سرپوشیده. بعدها استخر را به کتابخانه تبدیل کرده اند، و حالا می خواهند با گذاشتن میزهای شش-هفت نفره تبدیلش کنند به دفتر کار دانشجویان دکتری. راستش تحت تاثیر فضای قدیمی اش و حس و حال استخری اش قرار گرفتم. در اطراف نیم طبقه بالا نرده های اصلی و اولیه ساختمان بود برای اینکه تماشاچی ها از آنجا نظارت کنند (معمولا والدین بر شنای بچه ها نظارت می کردند). و از همه بامزه تر رختکن های اطراف استخر بود که درهایش هم هنوز به همان شکل اولیه سرجایش بود، فقط توی رختکن ها را طبقه زده بودند تا مثل کتابخانه بشود. 
اسم این سالن هم همچنان «استخر» است. استخری که سال هزار و نهصد و هشت میزبان المپیک هم بوده.

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

آگاهی طبقاتی

معروف است که جامعه انگلیس یک جامعه طبقاتی است، و بدتر از آن اینکه مردم به این امر واقفند، و باز هم بدتر اینکه مردم هیچ کاری در جهت تغییر این نظام طبقاتی نمی کنند. این مساله ای است که برای مردم نقاط دیگر دنیا عجیب و غیر قابل درک است. من اینجا کاری ندارم که ریشه های طبقاتی شدن و طبقاتی ماندن این جامعه چیست و چرا رویکرد مردم به آن معمولا مثبت است (یا لااقل منفی نیست). اما می خواهم توصیفی از آنچه اینها «آگاهی طبقاتی» می خوانندش ارائه کنم.
طبقه بندی جامعه انگلیس به طور سنتی این طور است که یک طبقه بالایی (که اشراف باشند) وجود دارد، و یک طبقه میانی (که در جاهای دیگر احتمالا آنها را طبقه بالا می دانند) که خودش به درجات مختلف می تواند تقسیم شود، و یک طبقه بزرگ کارگر. باز هم به طور سنتی طبقه کارگر بودن در این کشور یک افتخار است. یعنی آنهایی که خود را جزو این طبقه می دانند به هویت خود می بالند، و تمام ویژگی های آن را مثبت تلقی می کنند، و نمی خواهند رفتارشان یا حرف زدنشان رنگ و بوی طبقه دیگری را بگیرد. این افتخار به طبقه خود چیزی است که اینجا به «آگاهی طبقاتی» معروف است. یعنی از جایگاه طبقاتی خود آگاه باشی و به آن افتخار کنی. تحقیق زیادی روی ویژگی های این طبقه انجام شده. اینکه روابط خانوادگی و محله ای آنها چطور است، لهجه و حرف زدنشان چه تفاوتی با دیگران دارد، ارزشها و هنجارهایشان چیست...
از طرف دیگر در طبقه متوسط هم رفتارها، سبک زندگی، لهجه، متفاوت است و این طبقه هم تمایل به حفظ ارزشهای خود و عدم تلاقی به طبقات دیگر دارد. همین طور هم طبقه بالای جامعه. و جالب اینجاست که ویژگی های بالاترین طیف طبقه بالایی جامعه با پایین ترین سر طبقه پایین مشابهت دارد. جایجایی طبقاتی هم آن قدرها اتفاق نمی افتد و معمولا هر کسی از جایی که قرار گرفته راضی است. اما نکته دیگر اینجاست که در سالهای اخیر تغییراتی در قدرت خرید و بنابراین در سبک زندگی مردم به وجود آمده که به نوعی احساس می کنند دیگر طبقه معنا ندارد، به عبارتی همه خود را «طبقه متوسط» می دانند و بسیاری از جامعه شناسان نیز با‌ آنها همصدا هستند و طبقه را ملغی شده اعلام کرده اند. با این حال ارزشهای طبقات همچنان دست نخورده باقی مانده است. 

اما در این بین طبقه ای جدید هم متولد شده است. این طبقه در شهرها (شهرهای جهانی) به وجود آمده. این طبقه ویژگی های پست مدرن دارد و از نظر هویتی مثل یک چهل تکه است که وجه مشترک افرادش باز بودن فکرشان بر روی پدیده های نو، فرهنگ های متفاوت، و جهانی تازه است. این طبقه ممکن است کاملا برخلاف قومیت خود لباس بپوشد، غذاهای غیر معروف نقاط دیگر جهان را بخورد، و از موسیقی آلترناتیو لذت ببرد.



۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

پنل بررسی تقلب

بالاخره این طور شد که ناچار یکی از ورقه هایی را که کپی پیست از ویکی پدیا و یکی دو سایت دیگر بود، به مسئول درس گزارش کردم. او هم با نگاهی به گزارش تایید کرد و گفت این را باید صفر بدهی. دو سه روز بعد، از دفتر دانشگاه ایمیلی دریافت کردم که باید فرمی را پر کنم و ضمیمه گزارش کنم. در این فرم باید نمره دهنده و یک استاد دیگر (یعنی حداقل دو نفر) تایید می کردند که تقلب صورت گرفته، و برگه را ضمیمه گزارش ترن ایت این می کردند (من باید این کار را می کردم). 
بعد از انجام این مراحل، نمره ها روی سایت اعلام شد و شب دانشجویی که صفر شده بود یک ایمیل به من زد که من مقاله ام را به موقع تحویل داده ام ولی توی لیست صفر شده ام. چرا؟ این هم سند ارسال به موقع مقاله! (تاریخ فرستادنش ضمیمه بود). خب، دلم سوخت که حالا تا صبح باید فکر و خیال بکند که چرا این طوری شده. ولی مگر هیچ احتمالی نمی دهد که تقلبش کشف بشود؟ این را هم بگویم که دانشجوی خارجی بود و بنابراین احتمالا با سخت گیری های اینجا ناآشناست.
طبق توصیه ها تنها جوابی که دادم این بود که نامه ات را دریافت کردم و بررسی می کنیم و کسی با او در تماس خواهد بود. حالا باز ایمیلی گرفته ام که یکی از دو امضا کننده گزارش باید در جلسه ای با حضور خود دانشجو شرکت کنند. در این جلسه به دانشجو گفته می شود که اشکال کارش کجا بوده و امکان دفاع به او داده می شود. ضمن اینکه «استاد پشتیبان» دانشجو هم به عنوان حامی او حضور خواهد داشت. 
خوشبختانه قرار نیست من بروم. خوشحال نمی شود در چنین جلسه ای حاضر باشم، آن هم به عنوان شاکی! احتمالا در نهایت ازش تعهد می گیرند.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

خودم را معرفی می کنم!

شما هم مثل من مشکل به خاطر سپردن اسم دانشجویان کلاس را دارید؟ برای من این مشکل خیلی بزرگی بود. جلسه اول را به معرفی کامل همدیگر می گذراندیم. از کتابهایی که خوانده ایم یا داریم می خوانیم، از فیلم هایی که می بینیم، شهر و کشورمان، معنی اسم مان می گفتیم، اما باز هم جلسه دوم به جز یکی دو نفر هیچ کدام از اسم ها را با قیافه ها نمی توانستم مطابقت بدهم. حتی بعد از دو سه جلسه، دیگر رویم نمی شد که حاضر غایب کنم، چون هنوز کسی را نمی شناختم و احساس می کردم این یک نقطه ضعف است. سال گذشته اواخر ترم دوم، وقتی هنوز اسم یکی از دانشجویان را یادم نبود (اما تقریبا با همه دوست شده بودم)، برگشت به شوخی گفت «هوووم، منو نمی شناسی؟ باااشه!» (البته به انگلیسی گفت :)‌) و همین هم باعث شد که اسمش را تا آخر ترم فراموش نکنم. اما مشکل در مورد بقیه همچنان برقرار بود و هست. 
حالا یک ایده خوب در کلاسهای آموزش «پشتیبانی تحصیلی student support and personal tutoring» یاد گرفته ام. اول اینکه به جای روش متداول حاضر غایب کردن، هر جلسه لیست دانشجویان را روی میز جلو می گذاشتند که هر کسی آمد جلوی اسمش را امضا کند. دوم اینکه به هر کسی یک برگه رنگی داده شد که به هر شکلی که خواست تا کند و اسمش را دو طرفش بزرگ و پررنگ بنویسد و بگذارد جلوی خودش روی میز. به این ترتیب با تکرار دیدن اسم و قیافه خیلی زودتر اسمها در ذهن می ماند. ضمن اینکه اگر هم نماند، همیشه اسم طرف جلویش هست و می شود تقلب کرد! این برگه در همه کلاسها همراه دانشجو هست و با یک بار درست کردنش می شود مکرر از آن استفاده کرد. 

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

پشتیبانی تحصیلی

امروز از دوستانم می پرسیدم معادل فارسی personal tutor در دانشگاه های ایران چیست؟ 
آخرین باری که دانشگاه تهران بودم از روی بوردها به نظرم رسید که طرح مشابهی در این دانشگاه اجرا می شود (یا حداقل در دانشکده حقوق و علوم سیاسی) اما از کم و کیف آن بی خبرم. 
معادلی که دوستانم پیشنهاد کردند و تعریف شان از این عبارت، توضیح دهنده مفهوم آن در دانشگاه هایی که من اینجا می شناسم نیست. مثلا «معلم خصوصی» اصلا این نقش را توضیح نمی دهد. یکی از دوستانم می پرسید آیا منظور «پشتیبان تحصیلی» است؟ اول به نظرم این واژه به مفهومی که در نظر داشتم نزدیک تر آمد، هر چند «تحصیلی» بیان کننده تمام نقش پرسنال تیوتر نیست. اما به student support نزدیک است، با اینکه دربرگیرنده تمام ویژگی های آن هم نیست. تعریف دوستم از پشتیبان تحصیلی این بود:
پشتيبان تحصيلي كسيه كه برنامه ريزي مطالعه مي كنه براي دانش آموز يا دانشجو و پي گير اجراي اين برنامه ريزي مي شه و توي آموزش و رفع اشكال هم كمك مي كنه.
 آیا کسی از معادل فارسی این دو کلمه و ویژگی ها و وظایف مرتبط با آن خبر دارد؟

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید کرد!


خیلی شده که دیده ام افراد محل کارشان را عوض می کنند، و با عوض کردن محل کار، شهر و حتی کشورشان و محل زندگی شان هم عوض می شود. خیلی سعی کرده ام که پاسخش را پیدا کنم که چرا. وقتی مزایای یک کار در هر دو جا شبیه هم است، چرا باید تن به جابجایی های استرس زا داد.
جواب برایم پوشیده بود تا چند وقت پیش که با دوست و همکارم دوژ صحبت می کردم. او سال گذشته از تزش دفاع کرد و در حال حاضر به طور قراردادی و پاره وقت در دانشگاه خودمان تدریس می کند. می گفت دارد تلاش می کند که کار پیدا کند، در حالی که می دانم دانشگاه خودمان که او را می شناسند راحت تر به او کار پیشنهاد خواهند کرد.
پرسیدم «تدریس را دوست نداری؟»
گفت «چرا دوست دارم، ولی اگر همین جا بمانم پیشرفت نمی کنم.»
پرسیدم چرا؟
گفت «اینجا همیشه مثل یک دانشجو بهم نگاه می کنند. نمی توانند موقعیت امروزم را ببینند. باید بروم جایی که امروز مرا ببینند. تازه بعد هم باز اگر بخواهم پیشرفت کنم باید جای دیگری را پیدا کنم، وگرنه همانجایی که روز اول بودم خواهم ماند.»

در مورد دانشگاه ها قبلا این را شنیده بودم که مثلا اگر کسی دوره لیسانس اش را در آکسفورد گذرانده، بهتر است فوق لیسانس اش را جای دیگری (به همان خوبی) بگیرد، در غیر این صورت به عنوان کسی که ریسک پذیر نیست، قابلیت انطباق ندارد، و تجربه اش کم است، موقعیت های خوب شغلی را از دست خواهد داد.

شما هم استرس جا به جایی را به امنیت یک جا ماندن ترجیح می دهید؟

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

یک ملت چای دوست دیگر!

چای در فرهنگ ما جای مخصوص به خود را دارد. سماور، استکان کمر باریک، چای قند پهلو... مادربزرگ من به صبحانه هم می گفت چای مثلا صبح که می خواستم به مدرسه بروم می گفت «چای خوردی؟» 
در فرهنگ انگلیسی هم چای خیلی جای پررنگی دارد. اینها به عصرانه و شام می گویند چای. برای مثال این گفتگو بین دو تا از دوستان انگلیسی ام پیش آمد که همراه با ترجمه اش بازگو می کنم. روی لباس پسر کوچک دوستم یک لکه چربی بزرگ بود..
R (boy's mum): That's tea!
J: What is it? Spaghetti?
R: Yes.
ترجمه:
ر (مادر بچه): این شام مان بوده!
ج: چی هست؟ اسپاگتی؟
ر: بله.

علاوه بر این، چای در این فرهنگ یعنی یک وقت آرامش بخش، و یک نوشیدنی آرامش بخش. به محض اینکه مشکلی پیش بیاید یا مضطرب بشوند، می روند سراغ دم کردن یک قوری چای. اصطلاحشان این است:

Shall I put the kettle on?
یا
Do you want a brew?
این یعنی «چای بذارم؟».
فرهنگ و اصطلاحات انگلیسی پر از کتری و قوری و چای است.