۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

تصویر کودکان ما در آینه جامعه

فرق هست بین برنامه‌های کودک شبکه‌های مختلف تلویزیونی.
امروز پسرم (که دوازده‌ سالش است) بعد از برگشتن از پینگ پونگ آمد تلویزیون را روشن کرد و زد روی کانال سی‌بی‌بی‌سی (کانال کودکان بی‌بی‌سی). یک موزیک هیجانی و شاد گذاشته بود روی یک گزارش‌طور (بی‌بی‌سی متخصص برنامه‌های مستند و ریالیتی تی‌وی و اینهاست). اول فکر کردم از این اردوهاست که بچه‌ها را می‌برند تفریح و ماجراجویی. بعد دقت کردم دیدم بچه‌ای که از درخت رفته بالا یک دست ندارد. فکر کردم بازی‌ش این طوری است که باید دستت را توی لباست قایم کنی و یک دستی بازی کنی. بعد گوش کردم دیدم می‌گوید آنتونی دست راستش را توی یک تصادف از دست داده. 
خب. لحن گوینده مثل لحنی بود که این جمله را می‌خواند: «آنتونی رفته سر کوچه شکلات بخره که با ماشین بابانوئل مواجه می‌شه!» یعنی دقیقا با همین شادابی و هیجان گفت «آنتونی دست راستش رو چند سال پیش توی یک تصادف از دست داده.» بعد هم از فعالیت‌های روزمره آنتونی گزارش نشان داد که حالا با یک دست چقدر خوب از پس همه زندگی‌اش برمی‌آید و یاد گرفته مثلا با دست چپ بنویسد و با یک دست لباس عوض کند.
بعدش با مامان آنتونی صحبت کرده بود که می‌گفت بعد از تصادف ما فقط خوشحال بودیم که همه زنده ماندیم و اولین قدم این بود که آنتونی بپذیرد که دیگر آن یک دست را ندارد.

فقط تصور کنید عمق اندوهی که من مادر می‌توانستم با شنیدن این جمله‌ها حس کنم. منتها برنامه‌ نه دلسوزانه بود، نه بی‌رحمانه، نه روضه‌خوانی.

قسمت بعدیش یه دختر بچه پنج شش ساله بود که یک دست و یک پا نداشت (نمی‌دانم چرا چون تمام برنامه را ندیدم) و یک صندوق دست و پای مصنوعی داشت که در سنین مختلف بهش داده بودند و یکی از سرگرمی‌هایش این بود که با اینها بازی کند و یکی یکی امتحانشان کند و مثلا کفش بپوشاندشان. بعد می‌گفت مثلا این یکی را دوست ندارم چون رنگش به زردی می‌زند، یا این یکی انگشتهایش با هم فاصله ندارند.
قسمت بعدی این برنامه هم به این اختصاص داشت که حالا علم و تکنولوژی هر روز دارد بیشتر پیشرفت می‌کند و دست و پاهای مصنوعی طبیعی‌تری برای افراد می‌سازند که خیلی شباهت به بافت واقعی داشته باشند و حتی بشود از مغز بهشان فرمان داد و حرکتشان داد.

خب این یک دیدگاه نسبت به جامعه و کودک و بیماری یا نقص عضو.

دیشب در سمپوزیومی بودم که یکی از موضوعات ارائه شده در آن مربوط به تصویرسازی رسانه‌ها در مورد کودکان فلسطینی بود. کسی که این تحقیق را ارائه می‌کرد، یک دختر فلسطینی بود و می‌گفت تصویر کودک فلسطینی همیشه یا یک قربانی است که طفلکی را باید حمایت کرد، یا اینکه تصویر بچه‌ای است که دارد سنگ پرت می‌کند و باید خودمان را ازش در امان بداریم. و خود کودک انگار آدم نیست، موضوع نیست، و عاملیت ندارد. می گفت این به دو دلیل برمی‌گردد. یکی تامین‌کنندگان مالی این رسانه‌ها هستند که اگر ان جی اوها باشند تصویر کودک بی‌پناه را حمایت می‌کنند، اگر سیاسی باشند تصویر کودک سنگ انداز را حمایت می‌کنند. و دلیل دیگر این که در رسانه‌ها نمی‌توانند علیه اسرائیل مستقیم حرف بزنند، در نتیجه به تصویر کودک متوسل می‌شوند و این فقط به ضرر آن بچه‌هاست.

اینجا فقط می‌توانم این جور جمع‌بندی کنم که حتی وقتی بچه‌ای هستی که داری زندگی خودت را می کنی، ممکن است ازت تصویری بسازند که خودت ازش بی‌اطلاعی ولی آن تصویر تو را تعریف می‌کند. اگر شانس آورده باشی و کودک انگلیسی باشی، به جای اینکه مورد ترحم بیجا قرار بگیری، توانمند می‌بیننت و به جامعه توانمند معرفی می‌شوی. اگر بدشانسی بیاوری و کودک فلسطینی، آفریقایی، ایرانی باشی، تصویری که ازت به جا می‌ماند مخدوش است. شاید لازم باشد ما خودمان هم در این تصویرسازی‌ها دقت کنیم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۷, جمعه

فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد

فی‌فی از خوشحالی زوزه می‌کشد-بهمن محصص
چند شب پیش این فیلم را در بریتیش میوزیم نمایش دادند. فیلم ساخته میترا فراهانی‌ است و نام آن از نام اثر بهمن محصص به همین نام گرفته شده. به گفته محصص، از خوشحالی زوزه کشیدن فی‌فی یک جور طنز پنهان است، مثل وقتی می‌گوییم «مردم از خوشی!»
فیلم بازگویی زندگی و کار محصص است و او را تا مرگش همراهی می‌کند. 
به دو مساله در فیلم اشاره می‌شود. یکی اینکه محصص در جوانی خودش را به عنوان هنرمند، یک شخصیت تاریخی می‌دانسته که اثرش و هنرش تغییر ایجاد می‌کند و اهمیت دارد. ولی وقتی روزهای پیری‌اش را نشان می‌دهد او دیگر به این نتیجه رسیده که کارهایش کاملا بی تاثیرند و هیچ کس کاری برای تاریخ و بشریت نمی‌تواند بکند. به نظر می‌رسد برای همین خیلی از آثارش را نابود می کند و به این کار خودش می‌خندد. خنده‌اش کاملا زنده و شاد است ولی در عین حال تلخ و معنادار. قسمتی از شخصیتش اصلا در این خنده‌هاست.
دوم اینکه در پیری‌اش در هتلی زندگی می‌کند که زندگی خیلی ساده است در یک هتل معمولی و با فروش کارهای کوچک و مجسمه‌هایش دارد زندگیش را می‌گذراند.
محصص با شاه موافق نبوده. ولی ازش سفارش کار گرفته. بعد عقاید خودش را با شیطنت به صورت نشانه‌های کوچک در اثر سفارشی‌اش آورده. در قیافه شاه، در سفت گرفتن شنلی که روی دوشش است، در پاهایی که در چکمه است و به نحو اغراق‌آمیزی بزرگ است. منتها شاه می‌فهمد. شاید هم نمادها را درنیافته باشد ولی کاربه دلش نمی‌نشیند و ترجیح می‌دهد مجسمه را نابود کند.
پس محصص از اول سفارش می‌گرفته هر چند رسالت تاریخی برای خودش قایل بوده و اصلا شاید برای همین.
حالا در پیری‌اش وقتی میترا فراهانی می پرسد سفارش می پذیری یا نه، خوشحال می‌شود. احساس می‌کند کسی هست که قدر اثرش رو می‌داند و دوست دارد کارش را داشته باشد. اولین تلاش برای اینکه سفارش بگیرند ولی شکست می‌خورد. خانمی که پشت خط است و ما نمی‌بینیمش و صدایش را دفرمه کرده‌اند که نشناسیمش، خیلی تحقیرآمیز در مورد کارهای محصص صحبت می‌کند و می‌گوید اصلا این همه پول بدهم برای کاری که نمی‌دانم چیست؟ محصص هم می‌گوید شاه و ملکه به من سفارش می‌دادند....
تلاش دوم، دو برادر هستند که ندید سفارش می‌دهند و اصلا چانه نمی‌زنند و می‌گویند هر چقدر بگوید ما می دهیم برایش. چون کار محصص و ارزشش را می‌شناسند. حالا ممکن است فکر کنیم ارزش مادی کار را می‌شناسند. ولی یک دلال هنری باید ارزش هنری را هم بشناسد وگرنه موفق نمی‌شود.

 وقتی محصص با اینها ملاقات می‌کند انگار زنده شده باشد، خوشحال است. و در چند ملاقات به این نتیجه می‌رسد که یک لیست بدهد و می‌گوید اینها را هم می‌فروشم. از جمله همین تابلوی فی‌فی. وقتی می گوید من این تابلو را همه جا بردم، در همه نمایشگاه‌ها شرکت کرده، هیچ وقت از خودم جدایش نکردم، و وصف حال من است، ولی الان می‌خواهم بفروشمش.. وقتی ما می‌دانیم که محصص خیلی از آثارش را نابود کرده با خیال راحت، ولی از فی‌فی دل نکنده، و حالا دارد می‌فروشدش، آدم به این نتیجه می‌رسد که دیگر محصص دارد می‌میرد. انگار مشعل را حالا داده به دست این دو نفر و خودش دارد می‌رود.
البته وقتی با هم فیلم ویسکونتی را می‌بینند که می‌گوید پلنگ ها می‌روند و جایشان را شغالها و کفتارها می گیرند، می‌شود تصور کرد که محصص خود را پلنگ می‌داند و پایان دوره پلنگ‌ها و آغاز دوره شغالها و کفتارها (شاید آن دو برادر نقاش) را می‌بیند. آن دو نفر هم این را می‌دانند. این جمله رو بارها تکرار می‌کنند و تلخ تکرار می‌کنند.
آدم می‌تواند تصور کند که این هم آخرین اثری بود که محصص نابود کرد، یا شاید نه. این آن اثری بود که هیچ وقت نمی‌خواست نابود کند. جای فکر دارد این کار. 
و لحظه مرگش این طوری است که مثل خیلی وقتهای دیگر که فراهانی دارد در هتل فیلمبرداری می‌کند، آن شب هم داشته با سایه مجسمه‌ها بازی می کرده و فیلم می‌گرفته. محصص می‌گوید من حالم خوب نیست می‌روم بخوابم. فراهانی می‌گوید من جمع می کنم می‌روم. محصص می‌گوید نه. بمان کارت را بکن. بعد از مدتی صدا می‌کند فراهانی را که خون بالا آوردم و حالم بد است. ولی نمی‌گذارد او دکتر و آمبولانس خبر کند. می‌گوید دارم می‌میرم ولی نمی‌خواهد نمیرد. مرگ غم انگیزی است ولی انگار انتخابی باشد، هر چند خودکشی نیست. فراهانی اینجاها دوربین را رها کرده و رفته پیش محصص و برای همین ما فقط صداها را می‌شنویم. 
ابراهیم گلستان گفت «یک شب محصص بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست. صبح یک خانمی زنگ زد که نمی‌شناختم و گفت من میترا فراهانیم. محصص فوت کرده. گفتم از کجا به من زنگ زدید؟ گفت دیدم دیشب به شما زنگ زده بود و صحبت می‌کرد.»