فیفی از خوشحالی زوزه میکشد-بهمن محصص |
فیلم بازگویی زندگی و کار محصص است و او را تا مرگش همراهی میکند.
به دو مساله در فیلم اشاره میشود. یکی اینکه محصص در جوانی خودش را به عنوان هنرمند، یک شخصیت تاریخی میدانسته که اثرش و هنرش تغییر ایجاد میکند و اهمیت دارد. ولی وقتی روزهای پیریاش را نشان میدهد او دیگر به این نتیجه رسیده که کارهایش کاملا بی تاثیرند و هیچ کس کاری برای تاریخ و بشریت نمیتواند بکند. به نظر میرسد برای همین خیلی از آثارش را نابود می کند و به این کار خودش میخندد. خندهاش کاملا زنده و شاد است ولی در عین حال تلخ و معنادار. قسمتی از شخصیتش اصلا در این خندههاست.
دوم اینکه در پیریاش در هتلی زندگی میکند که زندگی خیلی ساده است در یک هتل معمولی و با فروش کارهای کوچک و مجسمههایش دارد زندگیش را میگذراند.
دوم اینکه در پیریاش در هتلی زندگی میکند که زندگی خیلی ساده است در یک هتل معمولی و با فروش کارهای کوچک و مجسمههایش دارد زندگیش را میگذراند.
محصص با شاه موافق نبوده. ولی ازش سفارش کار گرفته. بعد عقاید خودش را با شیطنت به صورت نشانههای کوچک در اثر سفارشیاش آورده. در قیافه شاه، در سفت گرفتن شنلی که روی دوشش است، در پاهایی که در چکمه است و به نحو اغراقآمیزی بزرگ است. منتها شاه میفهمد. شاید هم نمادها را درنیافته باشد ولی کاربه دلش نمینشیند و ترجیح میدهد مجسمه را نابود کند.
پس محصص از اول سفارش میگرفته هر چند رسالت تاریخی برای خودش قایل بوده و اصلا شاید برای همین.
حالا در پیریاش وقتی میترا فراهانی می پرسد سفارش می پذیری یا نه، خوشحال میشود. احساس میکند کسی هست که قدر اثرش رو میداند و دوست دارد کارش را داشته باشد. اولین تلاش برای اینکه سفارش بگیرند ولی شکست میخورد. خانمی که پشت خط است و ما نمیبینیمش و صدایش را دفرمه کردهاند که نشناسیمش، خیلی تحقیرآمیز در مورد کارهای محصص صحبت میکند و میگوید اصلا این همه پول بدهم برای کاری که نمیدانم چیست؟ محصص هم میگوید شاه و ملکه به من سفارش میدادند....
تلاش دوم، دو برادر هستند که ندید سفارش میدهند و اصلا چانه نمیزنند و میگویند هر چقدر بگوید ما می دهیم برایش. چون کار محصص و ارزشش را میشناسند. حالا ممکن است فکر کنیم ارزش مادی کار را میشناسند. ولی یک دلال هنری باید ارزش هنری را هم بشناسد وگرنه موفق نمیشود.
وقتی محصص با اینها ملاقات میکند انگار زنده شده باشد، خوشحال است. و در چند ملاقات به این نتیجه میرسد که یک لیست بدهد و میگوید اینها را هم میفروشم. از جمله همین تابلوی فیفی. وقتی می گوید من این تابلو را همه جا بردم، در همه نمایشگاهها شرکت کرده، هیچ وقت از خودم جدایش نکردم، و وصف حال من است، ولی الان میخواهم بفروشمش.. وقتی ما میدانیم که محصص خیلی از آثارش را نابود کرده با خیال راحت، ولی از فیفی دل نکنده، و حالا دارد میفروشدش، آدم به این نتیجه میرسد که دیگر محصص دارد میمیرد. انگار مشعل را حالا داده به دست این دو نفر و خودش دارد میرود.
البته وقتی با هم فیلم ویسکونتی را میبینند که میگوید پلنگ ها میروند و جایشان را شغالها و کفتارها می گیرند، میشود تصور کرد که محصص خود را پلنگ میداند و پایان دوره پلنگها و آغاز دوره شغالها و کفتارها (شاید آن دو برادر نقاش) را میبیند. آن دو نفر هم این را میدانند. این جمله رو بارها تکرار میکنند و تلخ تکرار میکنند.
آدم میتواند تصور کند که این هم آخرین اثری بود که محصص نابود کرد، یا شاید نه. این آن اثری بود که هیچ وقت نمیخواست نابود کند. جای فکر دارد این کار.
پس محصص از اول سفارش میگرفته هر چند رسالت تاریخی برای خودش قایل بوده و اصلا شاید برای همین.
حالا در پیریاش وقتی میترا فراهانی می پرسد سفارش می پذیری یا نه، خوشحال میشود. احساس میکند کسی هست که قدر اثرش رو میداند و دوست دارد کارش را داشته باشد. اولین تلاش برای اینکه سفارش بگیرند ولی شکست میخورد. خانمی که پشت خط است و ما نمیبینیمش و صدایش را دفرمه کردهاند که نشناسیمش، خیلی تحقیرآمیز در مورد کارهای محصص صحبت میکند و میگوید اصلا این همه پول بدهم برای کاری که نمیدانم چیست؟ محصص هم میگوید شاه و ملکه به من سفارش میدادند....
تلاش دوم، دو برادر هستند که ندید سفارش میدهند و اصلا چانه نمیزنند و میگویند هر چقدر بگوید ما می دهیم برایش. چون کار محصص و ارزشش را میشناسند. حالا ممکن است فکر کنیم ارزش مادی کار را میشناسند. ولی یک دلال هنری باید ارزش هنری را هم بشناسد وگرنه موفق نمیشود.
وقتی محصص با اینها ملاقات میکند انگار زنده شده باشد، خوشحال است. و در چند ملاقات به این نتیجه میرسد که یک لیست بدهد و میگوید اینها را هم میفروشم. از جمله همین تابلوی فیفی. وقتی می گوید من این تابلو را همه جا بردم، در همه نمایشگاهها شرکت کرده، هیچ وقت از خودم جدایش نکردم، و وصف حال من است، ولی الان میخواهم بفروشمش.. وقتی ما میدانیم که محصص خیلی از آثارش را نابود کرده با خیال راحت، ولی از فیفی دل نکنده، و حالا دارد میفروشدش، آدم به این نتیجه میرسد که دیگر محصص دارد میمیرد. انگار مشعل را حالا داده به دست این دو نفر و خودش دارد میرود.
البته وقتی با هم فیلم ویسکونتی را میبینند که میگوید پلنگ ها میروند و جایشان را شغالها و کفتارها می گیرند، میشود تصور کرد که محصص خود را پلنگ میداند و پایان دوره پلنگها و آغاز دوره شغالها و کفتارها (شاید آن دو برادر نقاش) را میبیند. آن دو نفر هم این را میدانند. این جمله رو بارها تکرار میکنند و تلخ تکرار میکنند.
آدم میتواند تصور کند که این هم آخرین اثری بود که محصص نابود کرد، یا شاید نه. این آن اثری بود که هیچ وقت نمیخواست نابود کند. جای فکر دارد این کار.
و لحظه مرگش این طوری است که مثل خیلی وقتهای دیگر که فراهانی دارد در هتل فیلمبرداری میکند، آن شب هم داشته با سایه مجسمهها بازی می کرده و فیلم میگرفته. محصص میگوید من حالم خوب نیست میروم بخوابم. فراهانی میگوید من جمع می کنم میروم. محصص میگوید نه. بمان کارت را بکن. بعد از مدتی صدا میکند فراهانی را که خون بالا آوردم و حالم بد است. ولی نمیگذارد او دکتر و آمبولانس خبر کند. میگوید دارم میمیرم ولی نمیخواهد نمیرد. مرگ غم انگیزی است ولی انگار انتخابی باشد، هر چند خودکشی نیست. فراهانی اینجاها دوربین را رها کرده و رفته پیش محصص و برای همین ما فقط صداها را میشنویم.
ابراهیم گلستان گفت «یک شب محصص بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست. صبح یک خانمی زنگ زد که نمیشناختم و گفت من میترا فراهانیم. محصص فوت کرده. گفتم از کجا به من زنگ زدید؟ گفت دیدم دیشب به شما زنگ زده بود و صحبت میکرد.»
ابراهیم گلستان گفت «یک شب محصص بهم زنگ زد و گفت حالم خوب نیست. صبح یک خانمی زنگ زد که نمیشناختم و گفت من میترا فراهانیم. محصص فوت کرده. گفتم از کجا به من زنگ زدید؟ گفت دیدم دیشب به شما زنگ زده بود و صحبت میکرد.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر