۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

وطن یعنی جایی که خاطره هست

برای چی دلت تنگ می شه؟ کوچه خیابون‌ها و خونه هایی که دیگه نیستند؟ برای کوچه‌ای که پهن‌تر شده؟ خیابونی که اتوبان شده؟ خونه‌ای که جاش یه آپارتمان نوساز ساخته شده؟
برای کی دلت تنگ می‌شه؟ برای آدم‌هایی که دیگه نیستند؟ اونهایی که رفته‌ند جاهای دور؟ اونهایی که تغییر کرده‌ند؟ اونهایی که دیگه نه قیافه‌شون رو می شناسی و نه اخلاق‌شون رو؟ و تو هم برای اونها قیافه و اخلاقی هستی که عوض شده و اسمی که تغییر نکرده.
وقتی اهل شهری باشی که همه‌ چیزش داره سریع تغییر می کنه، «بهتر» می‌شه، «نوتر» و «مدرن‌تر» می‌شه، هر بار که به شهرت سر می‌زنی بیشتر احساس غریبی می‌کنی. هر بار احساس می‌کنی یک مسافری، یک جهانگرد، و داری شهر ناشناخته رو کشف می‌کنی. بقیه هم با تو مثل مسافر رفتار می کنند. می برندت به جاهای جدید. به جاهای قشنگی که تغییر کرده و خوب شده. 

ولی شهری که برای آدم خاطره نداشته باشه، وطن نیست.


۱۳۹۴ مهر ۲۳, پنجشنبه

ماشین یا انسان؟

اینکه ماشین ها جای آدم‌ها را در کارها بگیرند چیز وحشتناکی ست. هر روزی که می گذرد بیشتر با این پدیده مواجه می شوم. اول یکی دو تا صندوق سلف سرویس در فروشگاه درست شد که خودت خریدهای خودت رو ببری اسکن کنی و به دستگاه پول بدهی، بقیه پولت را بگیری، خریدها رو بگذاری توی نایلون و ببری خانه. بعد یواش یواش این صندوق های سلف سرویس تعدادشان زیاد شد و صندوق‌دارهای فروشگاه تعدادشان کم. 

بعدش نوبت بانک رسید. اولش از دستگاه‌های خودپرداز شروع شد. و این دستگاه‌های همه کاره کم کم به همه کارهای بانکی نفوذ کردند. یک روز وارد بانک محل شدم و دیدم خبری از باجه‌ها و آدم‌های پشت باجه نیست. در عوض دور تا دور دستگاه هست، و چند تا مبل در یک طرف سالن. یک نفر هم گذاشته بودند برای راهنمایی و وقت دادن برای مشاوره‌های بانکی که در اتاقک‌های جداگانه انجام می‌شد. محیط تر و تمیز و غیر دوستانه‌ای بود به نظرم. بعد کم‌کم همه بانک‌ها به همین سمت رفتند.

بعدی نوبت بیمارستان و دکتر بود. از این یکی اولش خوشم آمده بود و حالیم نبود که چه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه ست. وارد بیمارستان شدم برای دیدن یک پزشک متخصص و یک سری آزمایش. به طبقه مورد نظر که رسیدم جای ریسپشن، دو سه تا دستگاه بود. گفته بودند که لطفا خودتان چک این کنید. زبان دستگاه را می شد تعیین کرد. اسم و تاریخ تولد را وارد کردم و نوشت که کجا باید بروم و منتظر باشم تا اسمم روی صفحه کامپیوتری بالای در ظاهر شود. خیلی شیک و تر و تمیز. منتها چون مطمئن نبودم که همین اسم وارد کردن کافی‌ست و نگران از دست دادن وقتم بودم، به راهنمایی که آنجا نشسته بود هم مراجعه کردم تا اطمینانم صد در صد بشود. 

بعد چک‌این هواپیما بود که به این سرنوشت دچار شد. بعد از اینکه از خانه مراحل چک‌این پرواز را انجام دادی باید می رفتی فرودگاه و تعداد چمدانها را به دستگاه سلف سرویس می دادی با رفرنسی که داشتی. دستگاه هم بعد از صدور کارت پرواز، برچسب بار را هم صادر می کرد. البته هنوز باید بار را به یک نفر تحویل داد. هنوز این مرحله کاملا ماشینی نشده.

حالا تازگی ایستگاه متروی نزدیک خانه هم تمام ماشینی شده. قبلا تا همین یکی دو ماه پیش علاوه بر سه تا دستگاه صدور بلیت و تاپ آپ کارت، یک باجه بود که می توانستی از آدمش راهنمایی بگیری و بلیتت رو بگیری یا مشکل بلیتت را حل کنی. همین یک ماه پیش دیدم جای باجه را کاملا کاشی کرده‌اند و شده یک قسمتی از دیوار. کلا انگار نه خانی آمده نه خانی رفته! از مامور نگهبان مترو پرسیدم چه بلایی سر باجه آمده؟ با لحن دردمندانه‌ای گفت آدم‌ها را دوست ندارند. ماشین جایشان را گرفته.

جایگزینی ماشین با آدمها اتفاق ترسناکی ست. روابط انسانی کم‌رنگ‌تر و سردتر می شود. این را می شود دید. و حرف نگهبان مترو هم در سرم تکرار می شود: آدم‌ها را دوست ندارند.