۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

چگونه کتاب های سخت را بخوانیم :)

بریجیت یکی از هم دوره ای هایم است. آرشیتکت است و برای تزش دارد روی موضوع پارک ها به عنوان فضای عمومی در لندن کار می کند. از آنجایی که تازه با متون جامعه شناسی برخورد پیدا کرده، درک پاره ای از مفاهیم برایش خیلی مشکل است. از جمله با بوردیو، فوکو، و هابرماس مشکل دارد. زمان هم که محدود است. بنابراین به یک سری راه حل رسیده که خالی از لطف نیست:
۱- اولین فکری که به ذهنش رسید خریدن سری کتابهای «به زبان ساده» بود. گفت «وقتی نوجوان بودم یک «مارکس به زبان ساده» خواندم که همراه با کارتون و شبیه کمیک استریپ او و افکارش را به من معرفی کرد. برای من از همه جا بی خبر این کتابهای به زبان ساده خیلی مفید هستند.» برای همین یکی یک کتاب فوکو، بوردیو، و هابرماس به زبان ساده خریده بود و خیلی راضی بود.
۲- کشف بعدیش سخنرانی های اینها به خصوص فوکو در یوتیوب بود. گفت: «اولا که نمی دانی کدام کتاب را باید بخوانی، بعد هم وقتی شروع می کنی هیچ سر در نمی آوری. ولی وقتی خودش دارد حرف می زند آدم می فهمد موضوع چیست و حالا باید کدام کتابها را خواند.»
۳- بعد دیگر جدی باید خود کتابها را می خواند. برای این کار به این نتیجه رسیده بود که بهتر است کتاب انتخابی را به گروه کتابخوانی محله پیشنهاد کند که با هم بخوانند. نتیجه این بود: «به گروه مادرانی که با هم کتاب می خوانیم گفتم این بار من کتاب معرفی می کنم. کتاب تنبیه و مجازات فوکو! بیچاره ها یک ماه با این کتاب کلنجار رفته بودند. آن هم گروهی که کتاب قبلی که با هم خوانده بودیم مزخرفی مثل «شیدز آو گری» بود. البته دروغ چرا! به نظرم اصلا هم مزخرف نبود!»
۴- حالا قرار است در دفتر جدید جایمان را کنار هم انتخاب کنیم که بتوانیم در مورد کتابها بیشتر صحبت کنیم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

استخر

رختکن هایی که گفتم در دو طرف استخر قابل مشاهده اند
قرار است منتقلمان کنند به «استخر». ادامه ماجرای دفتر کار به این جا رسید که یک روز خانمی وارد دفتر شد و پرسید چند نفر معمولا اینجا کار می کنند، و آدرس ایمیل بقیه را از من گرفت. من آن روز تنها بودم. گفت می دانی قرار است دفترتان منتقل شود؟ گفتم بله ولی از این بابت خوشحال نیستم، هیچ کدام از دوستانم در این اتاق هم راضی و خوشحال نیستند. نشست و پرسید چرا؟ گفتم با ما در این مورد مشورت نشده و دوست داشتم اعتراضمان را به گوش کسانی که مسئول این تغییر هستند برسانم. گفت این کار درستی است ولی تصمیم گرفته شده و راهی برای تغییرش نیست متاسفانه. 
تا از دفتر رفت بیرون یک ایمیل زد که جلسه ای برای فردا ظهر گذاشته اند و همه بیایند در مورد دفتر جدید کار نظر بدهند. جلسه هم تکرار همان حرفها بود و بیشتر معرفی محل جدید بود. همه اعتراض داشتند ولی کاری نمی شد کرد. عده زیادی را استخدام کرده اند و جا کم دارند، بنابراین دفتر شش نفره ما را دارند تقسیم می کنند، و باز هم جا کم می آورند. 
آخر جلسه گفتند بیایید برویم محل جدید را ببینیم. دفتر جدید در یک ساختمان دیگر، آن طرف خیابان است. این ساختمان دیگر، یک ساختمان قدیمی صد و پنجاه ساله است که جزو میراث فرهنگی است و در تغییر دادن آن محدودیت دارند. دفتر جدید ما قبلا یک استخر بوده، یک استخر سرپوشیده. بعدها استخر را به کتابخانه تبدیل کرده اند، و حالا می خواهند با گذاشتن میزهای شش-هفت نفره تبدیلش کنند به دفتر کار دانشجویان دکتری. راستش تحت تاثیر فضای قدیمی اش و حس و حال استخری اش قرار گرفتم. در اطراف نیم طبقه بالا نرده های اصلی و اولیه ساختمان بود برای اینکه تماشاچی ها از آنجا نظارت کنند (معمولا والدین بر شنای بچه ها نظارت می کردند). و از همه بامزه تر رختکن های اطراف استخر بود که درهایش هم هنوز به همان شکل اولیه سرجایش بود، فقط توی رختکن ها را طبقه زده بودند تا مثل کتابخانه بشود. 
اسم این سالن هم همچنان «استخر» است. استخری که سال هزار و نهصد و هشت میزبان المپیک هم بوده.

۱۳۹۱ بهمن ۹, دوشنبه

آگاهی طبقاتی

معروف است که جامعه انگلیس یک جامعه طبقاتی است، و بدتر از آن اینکه مردم به این امر واقفند، و باز هم بدتر اینکه مردم هیچ کاری در جهت تغییر این نظام طبقاتی نمی کنند. این مساله ای است که برای مردم نقاط دیگر دنیا عجیب و غیر قابل درک است. من اینجا کاری ندارم که ریشه های طبقاتی شدن و طبقاتی ماندن این جامعه چیست و چرا رویکرد مردم به آن معمولا مثبت است (یا لااقل منفی نیست). اما می خواهم توصیفی از آنچه اینها «آگاهی طبقاتی» می خوانندش ارائه کنم.
طبقه بندی جامعه انگلیس به طور سنتی این طور است که یک طبقه بالایی (که اشراف باشند) وجود دارد، و یک طبقه میانی (که در جاهای دیگر احتمالا آنها را طبقه بالا می دانند) که خودش به درجات مختلف می تواند تقسیم شود، و یک طبقه بزرگ کارگر. باز هم به طور سنتی طبقه کارگر بودن در این کشور یک افتخار است. یعنی آنهایی که خود را جزو این طبقه می دانند به هویت خود می بالند، و تمام ویژگی های آن را مثبت تلقی می کنند، و نمی خواهند رفتارشان یا حرف زدنشان رنگ و بوی طبقه دیگری را بگیرد. این افتخار به طبقه خود چیزی است که اینجا به «آگاهی طبقاتی» معروف است. یعنی از جایگاه طبقاتی خود آگاه باشی و به آن افتخار کنی. تحقیق زیادی روی ویژگی های این طبقه انجام شده. اینکه روابط خانوادگی و محله ای آنها چطور است، لهجه و حرف زدنشان چه تفاوتی با دیگران دارد، ارزشها و هنجارهایشان چیست...
از طرف دیگر در طبقه متوسط هم رفتارها، سبک زندگی، لهجه، متفاوت است و این طبقه هم تمایل به حفظ ارزشهای خود و عدم تلاقی به طبقات دیگر دارد. همین طور هم طبقه بالای جامعه. و جالب اینجاست که ویژگی های بالاترین طیف طبقه بالایی جامعه با پایین ترین سر طبقه پایین مشابهت دارد. جایجایی طبقاتی هم آن قدرها اتفاق نمی افتد و معمولا هر کسی از جایی که قرار گرفته راضی است. اما نکته دیگر اینجاست که در سالهای اخیر تغییراتی در قدرت خرید و بنابراین در سبک زندگی مردم به وجود آمده که به نوعی احساس می کنند دیگر طبقه معنا ندارد، به عبارتی همه خود را «طبقه متوسط» می دانند و بسیاری از جامعه شناسان نیز با‌ آنها همصدا هستند و طبقه را ملغی شده اعلام کرده اند. با این حال ارزشهای طبقات همچنان دست نخورده باقی مانده است. 

اما در این بین طبقه ای جدید هم متولد شده است. این طبقه در شهرها (شهرهای جهانی) به وجود آمده. این طبقه ویژگی های پست مدرن دارد و از نظر هویتی مثل یک چهل تکه است که وجه مشترک افرادش باز بودن فکرشان بر روی پدیده های نو، فرهنگ های متفاوت، و جهانی تازه است. این طبقه ممکن است کاملا برخلاف قومیت خود لباس بپوشد، غذاهای غیر معروف نقاط دیگر جهان را بخورد، و از موسیقی آلترناتیو لذت ببرد.



۱۳۹۱ بهمن ۵, پنجشنبه

پنل بررسی تقلب

بالاخره این طور شد که ناچار یکی از ورقه هایی را که کپی پیست از ویکی پدیا و یکی دو سایت دیگر بود، به مسئول درس گزارش کردم. او هم با نگاهی به گزارش تایید کرد و گفت این را باید صفر بدهی. دو سه روز بعد، از دفتر دانشگاه ایمیلی دریافت کردم که باید فرمی را پر کنم و ضمیمه گزارش کنم. در این فرم باید نمره دهنده و یک استاد دیگر (یعنی حداقل دو نفر) تایید می کردند که تقلب صورت گرفته، و برگه را ضمیمه گزارش ترن ایت این می کردند (من باید این کار را می کردم). 
بعد از انجام این مراحل، نمره ها روی سایت اعلام شد و شب دانشجویی که صفر شده بود یک ایمیل به من زد که من مقاله ام را به موقع تحویل داده ام ولی توی لیست صفر شده ام. چرا؟ این هم سند ارسال به موقع مقاله! (تاریخ فرستادنش ضمیمه بود). خب، دلم سوخت که حالا تا صبح باید فکر و خیال بکند که چرا این طوری شده. ولی مگر هیچ احتمالی نمی دهد که تقلبش کشف بشود؟ این را هم بگویم که دانشجوی خارجی بود و بنابراین احتمالا با سخت گیری های اینجا ناآشناست.
طبق توصیه ها تنها جوابی که دادم این بود که نامه ات را دریافت کردم و بررسی می کنیم و کسی با او در تماس خواهد بود. حالا باز ایمیلی گرفته ام که یکی از دو امضا کننده گزارش باید در جلسه ای با حضور خود دانشجو شرکت کنند. در این جلسه به دانشجو گفته می شود که اشکال کارش کجا بوده و امکان دفاع به او داده می شود. ضمن اینکه «استاد پشتیبان» دانشجو هم به عنوان حامی او حضور خواهد داشت. 
خوشبختانه قرار نیست من بروم. خوشحال نمی شود در چنین جلسه ای حاضر باشم، آن هم به عنوان شاکی! احتمالا در نهایت ازش تعهد می گیرند.

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

خودم را معرفی می کنم!

شما هم مثل من مشکل به خاطر سپردن اسم دانشجویان کلاس را دارید؟ برای من این مشکل خیلی بزرگی بود. جلسه اول را به معرفی کامل همدیگر می گذراندیم. از کتابهایی که خوانده ایم یا داریم می خوانیم، از فیلم هایی که می بینیم، شهر و کشورمان، معنی اسم مان می گفتیم، اما باز هم جلسه دوم به جز یکی دو نفر هیچ کدام از اسم ها را با قیافه ها نمی توانستم مطابقت بدهم. حتی بعد از دو سه جلسه، دیگر رویم نمی شد که حاضر غایب کنم، چون هنوز کسی را نمی شناختم و احساس می کردم این یک نقطه ضعف است. سال گذشته اواخر ترم دوم، وقتی هنوز اسم یکی از دانشجویان را یادم نبود (اما تقریبا با همه دوست شده بودم)، برگشت به شوخی گفت «هوووم، منو نمی شناسی؟ باااشه!» (البته به انگلیسی گفت :)‌) و همین هم باعث شد که اسمش را تا آخر ترم فراموش نکنم. اما مشکل در مورد بقیه همچنان برقرار بود و هست. 
حالا یک ایده خوب در کلاسهای آموزش «پشتیبانی تحصیلی student support and personal tutoring» یاد گرفته ام. اول اینکه به جای روش متداول حاضر غایب کردن، هر جلسه لیست دانشجویان را روی میز جلو می گذاشتند که هر کسی آمد جلوی اسمش را امضا کند. دوم اینکه به هر کسی یک برگه رنگی داده شد که به هر شکلی که خواست تا کند و اسمش را دو طرفش بزرگ و پررنگ بنویسد و بگذارد جلوی خودش روی میز. به این ترتیب با تکرار دیدن اسم و قیافه خیلی زودتر اسمها در ذهن می ماند. ضمن اینکه اگر هم نماند، همیشه اسم طرف جلویش هست و می شود تقلب کرد! این برگه در همه کلاسها همراه دانشجو هست و با یک بار درست کردنش می شود مکرر از آن استفاده کرد. 

۱۳۹۱ دی ۲۸, پنجشنبه

پشتیبانی تحصیلی

امروز از دوستانم می پرسیدم معادل فارسی personal tutor در دانشگاه های ایران چیست؟ 
آخرین باری که دانشگاه تهران بودم از روی بوردها به نظرم رسید که طرح مشابهی در این دانشگاه اجرا می شود (یا حداقل در دانشکده حقوق و علوم سیاسی) اما از کم و کیف آن بی خبرم. 
معادلی که دوستانم پیشنهاد کردند و تعریف شان از این عبارت، توضیح دهنده مفهوم آن در دانشگاه هایی که من اینجا می شناسم نیست. مثلا «معلم خصوصی» اصلا این نقش را توضیح نمی دهد. یکی از دوستانم می پرسید آیا منظور «پشتیبان تحصیلی» است؟ اول به نظرم این واژه به مفهومی که در نظر داشتم نزدیک تر آمد، هر چند «تحصیلی» بیان کننده تمام نقش پرسنال تیوتر نیست. اما به student support نزدیک است، با اینکه دربرگیرنده تمام ویژگی های آن هم نیست. تعریف دوستم از پشتیبان تحصیلی این بود:
پشتيبان تحصيلي كسيه كه برنامه ريزي مطالعه مي كنه براي دانش آموز يا دانشجو و پي گير اجراي اين برنامه ريزي مي شه و توي آموزش و رفع اشكال هم كمك مي كنه.
 آیا کسی از معادل فارسی این دو کلمه و ویژگی ها و وظایف مرتبط با آن خبر دارد؟

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید کرد!


خیلی شده که دیده ام افراد محل کارشان را عوض می کنند، و با عوض کردن محل کار، شهر و حتی کشورشان و محل زندگی شان هم عوض می شود. خیلی سعی کرده ام که پاسخش را پیدا کنم که چرا. وقتی مزایای یک کار در هر دو جا شبیه هم است، چرا باید تن به جابجایی های استرس زا داد.
جواب برایم پوشیده بود تا چند وقت پیش که با دوست و همکارم دوژ صحبت می کردم. او سال گذشته از تزش دفاع کرد و در حال حاضر به طور قراردادی و پاره وقت در دانشگاه خودمان تدریس می کند. می گفت دارد تلاش می کند که کار پیدا کند، در حالی که می دانم دانشگاه خودمان که او را می شناسند راحت تر به او کار پیشنهاد خواهند کرد.
پرسیدم «تدریس را دوست نداری؟»
گفت «چرا دوست دارم، ولی اگر همین جا بمانم پیشرفت نمی کنم.»
پرسیدم چرا؟
گفت «اینجا همیشه مثل یک دانشجو بهم نگاه می کنند. نمی توانند موقعیت امروزم را ببینند. باید بروم جایی که امروز مرا ببینند. تازه بعد هم باز اگر بخواهم پیشرفت کنم باید جای دیگری را پیدا کنم، وگرنه همانجایی که روز اول بودم خواهم ماند.»

در مورد دانشگاه ها قبلا این را شنیده بودم که مثلا اگر کسی دوره لیسانس اش را در آکسفورد گذرانده، بهتر است فوق لیسانس اش را جای دیگری (به همان خوبی) بگیرد، در غیر این صورت به عنوان کسی که ریسک پذیر نیست، قابلیت انطباق ندارد، و تجربه اش کم است، موقعیت های خوب شغلی را از دست خواهد داد.

شما هم استرس جا به جایی را به امنیت یک جا ماندن ترجیح می دهید؟

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

یک ملت چای دوست دیگر!

چای در فرهنگ ما جای مخصوص به خود را دارد. سماور، استکان کمر باریک، چای قند پهلو... مادربزرگ من به صبحانه هم می گفت چای مثلا صبح که می خواستم به مدرسه بروم می گفت «چای خوردی؟» 
در فرهنگ انگلیسی هم چای خیلی جای پررنگی دارد. اینها به عصرانه و شام می گویند چای. برای مثال این گفتگو بین دو تا از دوستان انگلیسی ام پیش آمد که همراه با ترجمه اش بازگو می کنم. روی لباس پسر کوچک دوستم یک لکه چربی بزرگ بود..
R (boy's mum): That's tea!
J: What is it? Spaghetti?
R: Yes.
ترجمه:
ر (مادر بچه): این شام مان بوده!
ج: چی هست؟ اسپاگتی؟
ر: بله.

علاوه بر این، چای در این فرهنگ یعنی یک وقت آرامش بخش، و یک نوشیدنی آرامش بخش. به محض اینکه مشکلی پیش بیاید یا مضطرب بشوند، می روند سراغ دم کردن یک قوری چای. اصطلاحشان این است:

Shall I put the kettle on?
یا
Do you want a brew?
این یعنی «چای بذارم؟».
فرهنگ و اصطلاحات انگلیسی پر از کتری و قوری و چای است. 

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

صد و پنجاه سالگی مترو

دو سه روز پیش صد و پنجاهمین سالگرد تاسیس مترو (آندرگراند یا تیوب) بود. دقت کرده ام خود انگلیسی ها در مورد آندرگراند (و به طور کلی حمل و نقل عمومی شان) همیشه گله مندند و زیاد غر می زنند. از اینکه گاهی خرابی و تاخیر پیش می آید و بنابراین اینها وسایل قابل اعتمادی نیستند. از اینکه به خصوص در ساعت های پر رفت و آمد (rush hour) شلوغ می شوند. اما در ضمن همین انتقادها و غر زدن ها، می شود آوای غرور و افتخار را هم در پس کلامشان شنید.

واقعیت اینکه تا به حال چند بار برای من هم پیش آمده که کار داشته باشم و قطاری که در آن هستم با مشکل و تاخیر مواجه شود، و دست آخر هم مجبور بشوم پیاده شوم و خط را عوض کنم، مسیر را دورتر کنم، یا بقیه راه را با اتوبوس بروم. پیش آمده، اما نه آن قدر که احساس کنم بهتر است خودم در این شهر ماشین داشته باشم. 

دیروز سوار یکی از قطارهای خطوط ویکتوریا بودم که راننده قطار هوس کرده بود همه پیام های ضبط شده را برای مسافران پخش کند. در طول مسیر یکی یکی همه اینها را شنیدم:
Keep clear of closing doors
There are beggars operating on this train, please don't encourage their action by supporting them.
...Please take your litter with you!
...Please don't leave any of your luggage unattended...
unattended items may be destroyed...

چند وقت پیش هم یکی از راننده های قطار (لوکومتیوران! خلبان!..) احساس وظیفه می کرد که هر ثانیه مسافران را در جریان خبرها قرار بدهد و با لحن «خلبان با شما صحبت می کنه» اعلام می کرد:
Ladies and gentlemen, we are kept here for a red signal and waiting. Sorry for the delay it may cause to your journey! We will be moving by twenty seconds(!!) or so! This train is about to depart, keep clear of the closing doors! Mind the closing doors!
و بعد هم حرکت می کرد تا ایستگاه بعدی که به پیام های ضبط شده ای که اسم ایستگاه را پخش می کرد هم اکتفا نمی کرد و باز خودش اسم ایستگاه را اعلام می کرد و ادامه ماجرا.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

دانشگاه های انگلیس چطور نمره می دهند

از آنجایی که همچنان کار ورقه های پایان ترم در جریان است، فکر کردم تجربه ام را از سیستم نمره اینجا بنویسم. 

نمره هر درس در اینجا درصدی است. اما چون من تا به حال اینجا نمره نگرفته ام و تحصیلاتم در این کشور نبوده، ترم اولی که نمره می دادم دچار مشکل شدم. فکر کرده بودم ورقه ای که تئوری های مورد بحث را درست دریافته باشد به هر حال نمره ای بالای پنجاه می گیرد و اگر خوب آن را توضیح داده باشد می شود هشتاد. تازه این در حالی بود که با کلی شگفتی فهمیده بودم نمره بالاتر از هشتاد به کسی نمی دهند. یعنی از قبل فکر نود و صد را کلا از سرم بیرون کرده بودم.
در نتیجه تعداد زیادی نمره بالاتر از هفتاد داشتم و تعدادی شصت و چند تایی هم پنجاه. این موضوع کمی دردسرساز شد و موقع بازبینی، تقریبا همه آنها را تغییر دادند و نمره ها را پایین آوردند. یعنی حتی نمره هفتاد و پنج من را تبدیل کردند به پنجاه و هفت! بگذریم که چقدر به اعتماد به نفس من صدمه خورد :)، اما ترم بعد کاملا سیستم آمد دستم و همه چیز درست شد. 
اینجا فرض بر این است که نمره دانشجو متوسط خواهد شد. یعنی اگر تمام کارهایی که از او خواسته شده انجام دهد، در باند پنجاه یا شصت نمره خواهد گرفت. اگر بیش از آنچه خواسته شده انجام دهد در باند هفتاد خواهد بود. اگر مقاله در سطح مقاله یک ژورنال اکادمیک باشد بین هشتاد و نود (معمولا کمتر از هشتاد و پنج) نمره می دهند. از آن طرف هم اگر کمتر از آنچه خواسته شده انجام شده باشد، باند چهل نمره می گیرد و اگر نوشته اش علاوه بر اینکه ربط منطقی ندارد خیلی هم کوتاهتر از آنچه خواسته شده باشد، بالای سی و پنج خواهد گرفت.
پایین تر از سی و پنج نمره ردی است. معمولا کسی پایین تر نمی گیرد مگر اینکه کارش کپی پیست بدون ذکر منبع باشد، در آن صورت صفر خواهد گرفت. اگر کپی پیست با منبع باشد همان رده سی را خواهد گرفت.
بر اساس تجربه ممکن است یک نفر بالای هشتاد بگیرد و یک نفر پایین چهل. دو سه نفر ممکن است رده چهل و هفتاد بگیرند. بقیه هم همان پنجاه و شصت می شوند.
بالای هشتاد=distinction
بالای هفتاد=first class
بالای شصت=upper second
بالای پنجاه=lower second
بالای چهل=third
بین سی و پنج و سی و نه=borderline fail
زیر سی و پنج=fail


۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه

سنجاب کوچولوها


دو سه ماه پیش دو تا سنجاب توی درخت روبروی پنجره آشپزخانه ما لانه درست کردند. درخت هنوز برگ داشت ولی برگهایش زرد شده بودند. نمی دانم چه درختی است ولی از آنهایی است که فقط برگ دارد و آخر پاییز دانه هایش هم همراه برگ می ریزند. سنجاب ها تند و تند دانه ها را از شاخه ها می چیدند و می بردند در لانه شان که پر از برگهای پاییزی بود. 
همان وقت ته ظرف آجیل را که چند تا گردوی خرد و دو سه تا کشمش و یکی دو تا پسته بسته داشت گذاشتم سر دیوار بالکن که اگر خواستند ببرند. ندیدم آمدنشان را ولی اول گردوها و پسته ها رفت، و فردا کشمش ها هم ناپدید شدند. 
حالا دیروز چهار تا بچه سنجاب روی شاخه های همان درخت دنبال هم کرده بودند. نمی دانم سی و نه ثانیه فیلمی که ازشان گرفتم قابل دیدن هست یا نه ولی مثل بچه گربه ها دنبال هم می کردند و با دم هم بازی می کردند و از این درخت و این شاخه به آن شاخه می پریدند.
امیدوارم بتوانید فیلمش را ببینید. نشاط شان مسری است.

داونتون ابی

قرن بیستم تازه آغاز شده و تمام تغییرات اساسی و پیشرفت های تکنولوژیک و همچنین مصیبت های جدید را با خود به همراه می آورد. سریال داونتون ابی در چنین زمانی داستانش شکل می گیرد. 
همه چیز در یک «خانه» (یا شاید بهتر باشد بگوییم قصر، مجموعه مسکونی، روستا!) در شمال انگلیس اتفاق می افتد، اما اتفاقات آن منعکس کننده رویدادهای اساسی آن تاریخ است. از تغییرات ساختاری جامعه گرفته تا مصیبت های عمومی مثل جنگ جهانی. دغدغه های اعضای این خانه که نامش داونتون ابی است دغدغه های ساده زندگی ثروتمندان نیست، چون اعضای خانه دو سری هستند. یکی آنهایی که مالک آن هستند، و دیگرانی که در آن کار می کنند و بدون آنها زندگی در چنین خانه ای غیر ممکن است. 
تفکرات و ایدئولوژی جدید به خانه رسوخ کرده و دختر وسطی ارل گرنتام انقلابی شده و عاشق راننده که او هم انقلابی و ایرلندی ست شده است...برای خانواده پیدا کردن یک وارث مساله اساسی است...بعد از مدتی جنگ همه خانه را به یک اندازه درگیر می کند و در مقابل آن همه شریک مصیبت هایش می شوند، آن هم به مساوات...و بعد از مدتی سیستمی که بر مبنای زمین داری بنا شده دیگر جواب نمی دهد و مالکانی از قبیل ارل گرنتام در معرض ورشکستگی قرار می گیرند. یا باید تن به تغییرات و مدرن کردن سیستم شان بدهند، یا نابود می شوند. 
دیدن این مجموعه را به کسانی که دنبال سریال دیدنی و خوب می گردند توصیه می کنم. سه سری یا سیزن از این مجموعه تا به حال پخش شده که هر سه دیدنی و جذاب است.



از بین تمامی عکسهای زیبای این سریال عکس بالا را انتخاب کردم چون سلسله مراتب جامعه مورد بحث را به خوبی نشان داده. در راس هرم سمت راست ارل گرنتام و درست بعد از او مادرش و بعد اعضای خانواده دیده می شوند. در راس سلسله مراتب سمت چپ که مربوط به خدمتکاران است آقای کارسون و بعد خانم هیوز و بعد سایرین به ترتیب مقامشان دیده می شوند. 

۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

حس خوب موفقیت


باز هم موضوع ورقه ها!

ورقه های بچه ها را معمولا بر اساس کلاس شان بین ما تقسیم می کنند، که هر کسی ورقه دانشجوی خودش را بگیرد. اما گاهی به خاطر مسائلی از جمله کمبود وقت کارمندی که ورقه ها را پرینت می گیرد و تقسیم می کند، مجبور می شوند بر اساس تعداد و به ترتیب حروف الفبا اوراق را تقسیم کنند. در این صورت تعدادی از ورقه ها به طور شانسی مربوط به دانشجویان خودم می شود و بقیه مربوط به بقیه دوستان. 

امروز لنا که یکی از لکچررهای این درس است برایم ایمیلی نوشته که در مورد دانشجوی خاصی که در کلاس من بوده بپرسد. نوشته ورقه اش فوق العاده است و می خواستم مطمئن بشوم که این ورقه به این دانشجو می خورد یا اینکه نکند آن را خریده باشد! :)

ناگفته پیداست که قند توی دلم آب شد! نه اینکه ورقه خوب او محصول کار من باشد، خودش دختر فوق العاده ای است و کلی مطالعه دارد و قبل از ارسال ورقه اش در مورد تنظیم خطوط کلی مقاله اش با من مشورت کرد. همان وقت به او گفتم که ساختار مقاله اش عالی است. نمره اش حاصل زحمت خالص خودش است. 

ولی همه اینها باعث نمی شود که حس خوشایند موفقیت به سراغم نیاید! خوب حسی است.

پیوست: در مورد مقاله ای که درصد مشابهتش خیلی زیاد بود هم با لنا مشورت کردم. جوابش این بود:

I think you should tell the student that he shouldn't rely too much on one source - he should be demonstrating his own ideas and arguments. If he references correctly, it's not plagiarism, but he needs to paraphase more and read more widely. I would give a low(ish) score for originality  but would reward the effort and give advice on what to do next time.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

سرگشتگی در «سال نو»


امروز بسان معمول رفته بودم سوپر محله که لبنانی است. فروشنده که به سبب مراجعات مکرر، آشنایی مختصری یافته ایم سال نو را تبریک گفت. من هم به رسم ادب تبریک گفتم : 
Happy new year. However I don't feel it!
دلیلش را پرسید. گفتم:
Our new year is in March. When winter ends and spring comes. I'm used to that one. All my nostalgia lies there. 
از فروشنده پرسیدم:
Do you celebrate?
پاسخ داد:
Yes. I'll go out with my friends for drinks. It's fun....

من در آنجا به یاد قطعه ای از آن شعر اخوان ثالث افتادم که می گوید:
"کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند"
 متن بالا ماجرای امروز است که همسرم برای کسی بازگو کرده بود و بنا به درخواستم در اختیار من هم گذاشت. 
راستش امسال بیش از تمام سالیان گذشته تجربه سرگشتگی در تقویم (و هویت) را نزد هموطنانم می بینم. به یاد ندارم هیچ سالی این قدر حساسیت در مورد کریسمس (جشن گرفتن یا نگرفتن آن) و سال نوی میلادی (تبریک گفتن یا نگفتن آن) و تاکید و یادآوری عید ما که نوروز است (با وسواسی که اگر نباشد انگار هراس داریم که فراموشش کنیم) دیده باشم. خود من بیش از هر چیز نیازمند بهانه ای هستم که کمی شادی را به خودم و خانواده ام یادآوری و «تحمیل» کنم. حتی تا همین قبل از کریسمس فکر می کردم ناملایمات روزگار باعث شده که خیلی ها به دنبال فرصت های شادی باشند. 
اما آنچه می بینم نشانه مساله دیگری است. این روزها بازار تبریک ها داغ است. همین طور بازار نفی و نهی تبریک ها. بعضی ها از اینکه تبریک بشنوند حتی ناراحت می شوند و انگار به غرور ملی شان بر می خورد. نمونه ها زیادند. کافی است نگاهی به شبکه های اجتماعی بیندازیم. اما شنیدن چنین آهنگ هایی هم در همین زمینه خالی از لطف نیست. 
چنین حساسیت هایی از نظر من به دو مساله اساسی و مرتبط باز می گردد که نشانگرهای اجتماعی و فرهنگی اش به شکل های مختلف دارند اعلام خطر می کنند. یکی از این دو، مساله هویت (identity) است. انگار چه در ایران باشیم چه در هر جای دیگر، هویت خود را، هویتی که با آن بزرگ شده ایم و خود را به آن شکل ساخته ایم و آراسته ایم، در معرض خطر می بینیم. بنابراین جشن دیگری را جز جشن ها و آیین های هویتی خود، بر نمی تابیم. 
دوم مساله "displacement" است که هر چند در عنوان این مطلب «سرگشتگی» را با آن معادل گرفته ام، اما باز هم به نظرم به خوبی نمی تواند مفهوم دیسپلیسمنت را برساند. 
منظور این است که در «جا»ی خود، در «مکان» خود قرار نگرفته باشیم، بلکه جایگاه مان نامناسب و نامتناسب با خودمان باشد. ممکن است حتی در وطنی که هرگز آن را ترک نکرده ایم دچار این سرگشتگی شویم وقتی دیگر مناسبات آن آنقدر به هم ریخته باشد که نتوانیم به آن احساس تعلق کنیم، یا اینکه محیط مان ما را از خود نداند. درست مثل همان «شهریار شهر سنگستان» اخوان ثالث که در وطن خویش غریب شده بود.
باری... سال جدید میلادی با یک حس دردناک بحران هویت و سرگشتگی آغاز شد. تا ببینیم نوروز برایمان چه به همراه خواهد آورد. 

دزدیاب مقاله های آکادمیک!

سی چهل تا مقاله که کار نهایی کلاس بوده آورده ام که در تعطیلات نمره بدهم. قرار شد این ترم به طور آزمایشی بعضی از درس ها به صورت آنلاین تصحیح بشوند و بعضی دیگر (از جمله کلاس من) دستی و کاغذی. 
روند کار به این صورت است که اول، مقاله با نرم افزار «ترن ایت این» (turn it in) با تمام منابعی که روی اینترنت هستند مطابقت داده می شود که اگر کار از جایی کپی-پیست شده بود مچ دانشجو گرفته شود! نرم افزار آنلاین که این روزها به مناسبت آخر ترم بودن سرش خیلی هم شلوغ است، گزارشی ارائه می کند که در آن گفته شده چند درصد از کار مال خود دانشجوست و چند درصد آن با منابع مختلف مشابهت دارد. 
اگر درصد مشابهت بالای بیست باشد، کار به طور دقیق تری باید بررسی شود که برای مثال نقل قول های مستقیم داخل گیومه را از گزارش حذف کنیم و ببینیم باز هم مشابهت بالاست یا مشکل رفع شده. اگر واقعا بیست درصد (یا بسته به حساسیت استاد مربوطه مثلا ده درصد) کار به خاطر نقل قول مستقیم مشابهت داشت، باز هم به عنوان «آکادمیک میسکنداکت» (academic misconduct) نمره مفصلی از دانشجو کم می شود. اما اگر مشابهت حتی با تغییر کلمات و مقداری از ساختار جمله به اندازه ای بود که نرم افزار آن را تشخیص داده باشد، اما منبع ذکر نشده باشد، برخورد بدون گذشتی با دانشجو می شود و نمره اش می شود صفر. برای بار اول یک تعهد کتبی از او می گیرند که دیگر مرتکب plagiarism نمی شود. و دفعات دوم و سوم معلق و اخراج خواهد شد.

این را هم اضافه کنم که نمره دانشجو دست یک نفر نیست. من که نمره ام را بدهم، استاد بالاتر ورقه ها را بازبینی می کند (و ترم اولی که درس می دادم نود درصد نمره هایی که داده بودم را تغییر دادند و به مراتب پایین تر آوردند). و باز هم این آخر کار نیست. در مرحله بعد استادی خارج از دانشگاه (external examiner) دوباره آن را بازبینی می کند که نمره دهی عادلانه باشد. 

برای مردود کردن یک نفر به خاطر دزدی مطالب، ادعای استاد کافی نیست. باید کپی اصل مقاله یا متن اریجینال به همراه قسمت های هایلایت شده مشابه در هر دو متن  به عنوان سند ضمیمه شود. 

حالا من مانده ام و دانشجویی که پنجاه و شش درصد متنش اشکال دارد. می بینم سعی کرده متن اصلی را تغییر بدهد. سعی کرده وسط پاراگراف ها مطالب و شواهد دیگر هم بیاورد. ولی باز هم... پنجاه و شش درصد کار! چه کنم؟!