۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بسیار سفر باید کرد!


خیلی شده که دیده ام افراد محل کارشان را عوض می کنند، و با عوض کردن محل کار، شهر و حتی کشورشان و محل زندگی شان هم عوض می شود. خیلی سعی کرده ام که پاسخش را پیدا کنم که چرا. وقتی مزایای یک کار در هر دو جا شبیه هم است، چرا باید تن به جابجایی های استرس زا داد.
جواب برایم پوشیده بود تا چند وقت پیش که با دوست و همکارم دوژ صحبت می کردم. او سال گذشته از تزش دفاع کرد و در حال حاضر به طور قراردادی و پاره وقت در دانشگاه خودمان تدریس می کند. می گفت دارد تلاش می کند که کار پیدا کند، در حالی که می دانم دانشگاه خودمان که او را می شناسند راحت تر به او کار پیشنهاد خواهند کرد.
پرسیدم «تدریس را دوست نداری؟»
گفت «چرا دوست دارم، ولی اگر همین جا بمانم پیشرفت نمی کنم.»
پرسیدم چرا؟
گفت «اینجا همیشه مثل یک دانشجو بهم نگاه می کنند. نمی توانند موقعیت امروزم را ببینند. باید بروم جایی که امروز مرا ببینند. تازه بعد هم باز اگر بخواهم پیشرفت کنم باید جای دیگری را پیدا کنم، وگرنه همانجایی که روز اول بودم خواهم ماند.»

در مورد دانشگاه ها قبلا این را شنیده بودم که مثلا اگر کسی دوره لیسانس اش را در آکسفورد گذرانده، بهتر است فوق لیسانس اش را جای دیگری (به همان خوبی) بگیرد، در غیر این صورت به عنوان کسی که ریسک پذیر نیست، قابلیت انطباق ندارد، و تجربه اش کم است، موقعیت های خوب شغلی را از دست خواهد داد.

شما هم استرس جا به جایی را به امنیت یک جا ماندن ترجیح می دهید؟

۳ نظر:

  1. سلام من با نظر دوستت کاملا موافقم. وقتی صفر کیلومتر وارد جایی شدی حتی بعد از سالها تلاش اگر به مقامهای بالاتر هم برسی روسا معتقدند که آنها تو ا به اینجا رسانده اند. هر چند من معتقدم همیشه باید قدر شناس بود ولی زمانی می رسد که دیگر چیزی برای افزودن به دانشت در جای فعلی نمی بینی!

    پاسخحذف
  2. این پست دربطن خود آیا به این معناست که شما در فکر جابجایی به نقطه جدیدی هستید؟ آیا هوس پیشرفت دوباره به مغزتان خطور کرده؟ :) لطفا اجازه دهید نفسی تازه کنیم. بعد :)

    پاسخحذف
  3. شعر تیتر اقتباسی از یکی از غزلیات زیبای سعدی است. ممنون از اینکه بهانه ای ایجاد کرده اید برای بازخوانی آن. نمی دانستم این قدر سعدی دوست هم هستید :)
    اصل غزل چنین است:
    بسیار سفر باید تا پخته شود خامی صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
    گر پیر مناجاتست ور رند خراباتی هر کس قلمی رفته‌ست بر وی به سرانجامی
    فردا که خلایق را دیوان جزا باشد هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
    ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
    سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
    روزی تن من بینی قربان سر کویش وین عید نمی‌باشد الا به هر ایامی
    ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
    باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
    گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما نومید نباید بود از روشنی بامی
    سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی در کام نهنگان رو گر می‌طلبی کامی

    پاسخحذف