قرار بود شنونده بحثی باشم درباره کتاب تصویری کودک و موضوعات حساسی که می توانند پوشش دهند. محل گفتگو برای من یک کد پستی بود و یک شماره ساختمان. ساعت شش و نیم باید آنجا می بودم که کمی دیر شده بود.
با عجله از اتوبوس پیاده شدم و از عرض خیابان گذشتم تا به خیابان «سترند» برسم. باید ساختمان شماره هشتاد را پیدا میکردم. اولین ساختمان پلاکش چهارصد و چهل و هشت بود. فکر کردم حالا نیم ساعتی باید راه بروم. کمی که جلوتر رفتم دیدم توالی پلاکها یکی یکی ست: چهارصد و چهل هفت، چهارصد و چهل و شش،... ولی آن طرف خیابان چشمم به پلاک پنجاه و شش خورد. باز بدو بدو خودم را به آن طرف رساندم و بعد از چندین ساختمان بیشماره بالاخره به ساختمان بزرگی رسیدم که شماره هشتاد را خیلی توی چشم و بزرگ رویش حک کرده بودند.
لابی ساختمان بیشتر شبیه یه حیاط بزرگ بود و قبل از گیتهای ورودی در گوشهای کارتها را توزیع می کردند. کارت گرفته وارد شدم و بعد از رسیدن به طبقه ششم و خارج شدن از آسانسور تازه انگار از خواب بیدار شده باشم. اینجا قسمتی از انتشارات پنگوئن بود. نمیدانستم که این انتشارات در بیش از یک ساختمان مستقر است.
پنلی که درباره موضوع صحبت می کردند شامل یک نویسنده/مادر (که در این گفتگو نقش خود را مادر میدید)، مسئول بخش فروش کتاب کودک کتابفروشی واترستونز پیکادیلی (که این شعبهاش به تنهایی بزرگترین کتابفروشی اروپاست)، ادیتور یکی از ایمپرینتهای کتاب کودک انتشارات مکمیلان به عنوان مجری، دو نویسنده/تصویرگر کودک در موضوعات حساس، و یک روزنامهنگار بخش کتاب کودک.
سوال این بود که آیا در کتابهای کودک تابویی وجود دارد که نباید به آن پرداخت؟ (منظور کتابهای تصویری ست که معمولا برای بچه های سه تا پنج ساله در نظر گرفته میشود)
به جز مادر پنل همه موافق این بودند که هیچ محدودیتی در مطرح کردن موضوعات وجود ندارد و فقط باید با حساسیت زیاد و خیلی محتاطانه همه موضوعات را پوشش داد. از جمله مرگ و جنگ. خانمی که به عنوان مادر شرکت کرده بود میگفت چرا باید خاطر بچههای سه چهار ساله مثل برگ گل را با چیزهای تیرهای مثل مرگ و وقایع تلخ و کثیفی مثل جنگ آلوده کنیم؟ حالا خیلی وقت دارند تا این دنیا را بشناسند. چرا نباید تا وقتی فرصت هست زندگی را تمیز و بیآلایش مثل خودشان ببینند؟
... بحث در جریان بود و اکثر حضار موافق بودند که نمیشود بچهها را از واقعیت دنیا دور نگه داشت و بالاخره با آن مواجه میشوند. پس چه بهتر که با یک کلام و تصویر فکر شده و ملایم با آنها صحبت کنیم. اما من به طور موازی در دنیای کودکی خودم سیر میکردم. دنیای پنج شش سالگیم وقتی انقلاب شد و دنیای هشت سال جنگی که پشت سر آن آمد. به یاد کارتونها و برنامههای تلویزیونیای افتادم که قرار بود ما را با این پدیدهها آشنا کند، اما به جایش گاهی میترساندمان. از میان کتابهایی که اسمشان را هم یادم نیست، یکی بود که شاه را به طور نمادین، یک دیو بدجنس «دیگ به سر» معرفی کرده بود. دیوی که با دیدن تصویرش چند شب کابوس دیدم تا مادرم (خیلی عصبانی از نویسنده و تصویرگر، اما همدل با من) کتاب را جلوی چشمم پاره کرد و هیبت دیوش برایم شکست. در عوض یکی کتاب دیگری که مورد علاقهام بود ولی متاسفانه باز هم اسمش یادم نیست زمستانی تیره و تار را ترسیم کرده بود که پسرک قهرمان داستانش تصمیم گرفت برود به جنگ زمستان و خورشید را برگرداند:
«ما میریم ابرا رو جارو بکنیم. ما میریم برفا رو پارو بکنیم. هر کی خورشیدو میخواد، پاشه همرامون بیاد»
دست آخر قهرمان داستان می رفت بالای کوه و دیگر برنمیگشت اما خورشید بهاری پشت سرش درمیآمد.
اعضای پنل بدون القای یک مفهوم ایدئولوژیک، کتابی که برای آشنایی با مفهوم جنگ و صلح پیشنهاد میکردند کتابی بود به نام مارمولکهای سبز علیه مستطیلهای قرمز.
بعد دو نویسنده حاضر در پنل کتابهای خودشان را معرفی کردند: «من و مادربزرگ» کتابی درباره فراموشی و آلزایمر مادربزرگ بود. «کلاه قرمز» کتابی درباره خودکشی!
در دلم جسارت نویسنده و تصویرگر کلاه قرمز را تحسین کردم. کتاب برای کودکانی ست که یکی از نزدیکانشان خودکشی کرده. نحوه بیان داستان و حساسیت بیش از اندازه تصویرهای آن واقعا توجهم را جلب کرد.
اما چطور میشود به این موضوعات حساس پرداخت؟ چه کار باید کرد؟ روزنامهنگار پنل گفت در بهترین حالت خود نویسنده باید درگیر موضوع باشد و تجربهاش را داشته باشد. بعد باید با هر کسی که روی زمین دچار این مشکل هست گفتگو کرد (تا جای ممکن و هر چی بگوییم کم است). درباره نحوه انتقال چه در داستان چه در تصویر باید با روانشناس و متخصص و تا جایی که میشود با هر کس ممکن صحبت کرد و کار را چک کرد. در نهایت این طوری کتابی قابل عرضه خواهیم داشت.