۱۳۹۲ فروردین ۹, جمعه

بفرمایید کتاب

یک رسمی در دانشگاه ما هست که هر وقت استادی می خواهد از این دانشگاه برود تعداد کمی از کتابهایش را با خودش می برد
و بیشتر کتابها را از دفترش بیرون می گذارد تا هر کسی خواست از آن بردارد. ترم قبل استاد راهنمای خودم می رفت مرخصی یک ساله و تعداد زیادی از کتابهایش را بیرون گذاشته بود ولی من دیر رسیدم و فقط توانستم سه چهار تا کتاب خوب از آن بین پیدا کنم. دیروز اما دیدم یکی دیگر از اساتید کتابهایش را کنار دیوار شیشه ای راهرو چیده و رویش یک یادداشت گذاشته که:
HELP YOURSELF 
این بار به موقع رسیده بودم و تا جایی که دستم و کیفم جا داشت کتاب برداشتم. بعضی هایشان کتابهای کلاسیک مثل آثار ارسطو و کانت بودند، و بیشترشان کتابهای روز درباب زمینه مطالعاتی خودم. با دست خیلی پر برگشتم خانه و از این رسم خیلی مشعوفم :)
البته این رسم فقط منحصر به کتاب نیست و فقط هم در سطح اساتید نیست. یک قفسه کتابخانه در تریای دانشکده هست که کتابها و ژورنالهایی که بچه ها دیگر لازم ندارند آنجا می گذارند تا بقیه استفاده کنند. ضمن اینکه زونکن ها، کلاسورها، حتی پوشه هایی که صاحبشان از دانشگاه می رود، در گوشه ای با همین عنوان «از خودتان پذیرایی کنید» گذاشته می شوند تا مورد استفاده مجدد قرار بگیرند.

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

Call the Midwife

امروز می خواهم یک سریال دیدنی و خوب معرفی کنم. سریال «ماما را خبر کن» دومین سری اش امسال از بی بی سی پخش شد. داستان در شرق لندن که منطقه ای کارگرنشین و فقیر است و در دهه هزار و نهصد و پنجاه، یعنی بعد از جنگ جهانی دوم می گذرد. در این سالها اقتصاد انگلستان تحولات زیادی داشته است و دولت رفاه بعد از جنگ بسیاری از خدمات خصوصی را تحت پوشش دولت قرار داده بود. از جمله این خدمات دولتی شده، بهداشت و درمان بود که برای همه افراد به مرور رایگان شد و به همین ترتیب توسعه پیدا کرد. اینکه خدمات بیمارستانی و پزشکی، پرستاری از افراد سالمند، خدمات تنظیم خانواده، و خدماتی بهداشت و درمان به کودکان به سلامت گروه بزرگی در جامعه کمک کرد و در مجموع جامعه را سالم تر ساخت امروزه یکی از شاخصه های هویتی مردم این کشور شده است. طوری که با وجود همه غر زدن ها و ابراز نارضایتی از خوب کار نکردن سیستم درمان نسبت به یک سیستم خصوصی، هر انگلیسی به داشتن نظام درمانی ان.اچ.اس افتخار می کند. برای درک این افتخار همین بس که در افتتاحیه المپیک لندن بخشی به معرفی این نظام درمان رایگان اختصاص یافته بود.
نظام درمانی رایگان آنقدر ریشه دار و قوی است که دولت های محافظه کار موفق نشده اند خیلی با آن شوخی کنند و هر اشاره ای به تغییر جزئی در آن با واکنشی عظیم مواجه می شود. از جمله همین سریال که با قدرت و اصرار می خواهد به بیننده یادآوری کند که پیش از نظام ان. اچ. اس وضع جامعه چه بود، و معرفی این سیستم چه خدمت بزرگی به مردم بوده است. 
سریال که بر اساس کتاب خاطرات واقعی یک پرستار از آن سالها ساخته شده است، با ورود پرستار به محله فقیرنشین شروع می کند و وارد زندگی های عجیب و رقت انگیز مردم می شود در حالی که این اهالی تحت خیریه یک کلیسا (صومعه) از خدمات پزشکی بهره مند می شوند و به مرور بهداشت و درمان عمومی جایگزین خدمات کلیسا شده و استاندارد زندگی آنها را بالاتر می برد. گاهی هم لازم است پزشک و پرستار و راهبه این مجموعه برای تحمیل خواسته های «کارگران» منطقه با متولیان امر وارد دعوا بشوند.
اما بعد دیگر این سریال که آن را عمیق تر و دیدنی تر از بسیاری از سریال های مشابه (پزشکی و پرستاری) می کند، عمق روابط انسانی حاکم بر آن است. امکان ندارد با دیدن هر قسمت از آن آدم احساس نکند که یک حس خفته و نهفته انسانی در او بیدار و زنده نشده است. 
در ضمن یکی از کمدین های محبوب انگلیسی (میراندا هارت) در آن بازی می کند
نوشته ام خیلی طولانی شد. بیشتر هم نمی گویم، ولی دیدن سریال را همچنان به شدت توصیه می کنم.

۱۳۹۱ اسفند ۳۰, چهارشنبه

نوروز

نوروز همیشه به معنی نو شدن و باز متولد شدن بوده، همراه با خانه تکانی، خرید لباس و کفش نو، تازه کردن دیدارها... جوانه زدن درست مثل بهار.
این نوروز اما من بیش از همه به بازیافت فکر می کنم. نو کردن داشته ها. غبار روبی از آینه های خاک گرفته، استفاده جدید از هر چیزی که کهنه و به درد نخور شده. یا حتی پیدا کردن یک راه حل از دل همه دشواری ها، بازیافت زندگی. فکر می کنم اصلا ذات نوروز همین بوده باشد. دوباره جوانه زدن درختان کهنه. بازیافت.

نوروز مبارک 

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

مادرانه

غرق در افکار خود، بدون توجه به فضای اطراف، داشتم می رفتم به سمت ایستگاه تا خودم را به موقع به دانشگاه برسانم. در نظر اول حتی ندیدمشان، اما خانمی که داشت کودک حدود یک ساله ای را با کالسکه می برد از روبرو نزدیک شدند و بچه با همان صدای کودکانه با هیجان و بلند گفت: "Mummy"
خانمی که کالکسه رو می برد با مهربانی تمام جواب داد:
No, that's not mummy, that's a lady.

تازه وقتی این را شنیدم به خودم آمدم و فهمیدم بچه مرا با مادرش اشتباه گرفته بوده. نمی دانم چرا و چطور، اما تا هنوز صدای هیجان زده بچه و پاسخ مهربان آن خانم در گوشم تکرار می شود. حس زیبایی بود.

۱۳۹۱ اسفند ۱۱, جمعه

روزهای پرکار و شلوغ

دیگر واقعا دارند جا به جایمان می کنند. دیروز کارتن (البته جعبه پلاستیکی بود نه کارتن) آورده بودند که وسایلمان را بسته بندی و نام گذاری کنیم و امروز برایمان جابجا کنند. من البته نرفته بودم. روز قبلش با دوستم متینا رفتیم استخر را دیدیم و محل نشستن مان را تعیین کردیم. 
این هفته تعطیلی میان ترم است، ولی من باید کار کنم. یک مقاله باید برای کلاس آموزشی «پشتیبانی دانشجو» بنویسم، و روی تز خودم هم کار کنم. 
کمی برنامه هایم انگار به هم ریخته...