یک مشاهده مردم نگارانه با روش مشارکت جویانه:
پیش از این تصور می کردم جامعه مردسالار مخصوص خود ما و جوامع مشابه ماست. به خصوص وقتی از یک جامعه خاورمیانه ای با ویژگی های خاص خودش وارد یک جامعه «ملایم» می شوی که مثل آب و هوایش همه خونسردند، اول ممکن است گول بخوری و فکر کنی این جامعه مردسالار نیست.
اول می بینی که احترام زیادی در جامعه داری و به خصوص به خاطر زن بودنت برخورد توام با گذشت و ملاطفت بیشتری با تو می شود. فقط در این حد که ممکن است (فقط ممکن است) اتوبوس برایت یک بار دیگر درش را باز کند تا سوار شوی، یا در یک اداره احساس کنی کارت را زودتر راه می اندازند. اما کمی که با لایه های بعدی فرهنگی آشنا شوی متوجه خواهی شد که جامعه مردسالار در تمام زوایا با قدرت پابرجاست. نمونه های این مشاهده زیادند اما همان طور که گفتم در عمق رفتارهای اجتماعی پنهان شده اند.
مثلا این نمونه: برای ثبت نام مدرسه پسرم همه مراحل را من طی کردم. مدارس را دیدم، پرس و جو کردم، و فرم شهرداری را پر کردم و فرستادم و در مرحله آخر هم به خود مدرسه مراجعه کردم که ثبت نام انجام شود. فرم مدرسه را هم من پر کردم. شماره مبایل و ایمیل خودم را برای کارهای مدرسه دادم و به عنوان گزینه دوم (با تاکید بر اولویت من) شماره و ایمیل پدرش را دادم. اما تا شش ماه ایمیل ها فقط برای پدرش می رفت، برای تماس تلفنی اول شماره او را می گرفتند، اما در نامه نگاری اسم هر دوی ما را می آوردند، تا اینکه با تذکر مجدد این روند را اصلاح کردند.
دوم نمونه اینکه بانک ها برای پیشنهاد سرویس های خودشان تمایل دارند بیشتر به آقایان را مخاطب بدانند، و به آنها بیشتر اعتماد می کنند، هر چند در یک خانه زن خانه مشتری طولانی مدت تر و فعال تر بانک بوده باشد.
اما مثال سوم برای من از همه جالب تر بود. با یکی از دوستانم صحبت می کردم که یک خانم انگلیسی خالص است (منظورم این است که به قول خودشان «وایت» است)، طبقه متوسط (که در اصطلاح اینجا یعنی تمکن مالی برای یک زندگی با استاندارد بالا دارد)، سه تا بچه اش در مدرسه خصوصی درس می خوانند، خودش وکالت خوانده و مدتی کار کرده اما حالا خانه دار است. رابطه خیلی خوب و مستحکمی هم با شوهرش دارد. خیلی وقت ها او را با مادر خودش یا با مادر شوهرش می بینم.
من: نل کجاست؟
او: مارک (پدرش) بردش تئاتر. گفت نمایش غرور و تعصب رو در ریجنت پارک اجرا می کنند و دوست داشت بره ببینه، ولی فکر کرد پسرها که حوصله شون سر می ره، پس دخترم رو ببرم. هیچم فکر نکرد من هم ممکنه دوست داشته باشم این نمایش رو ببینم. براش مفروضه که وظیفه من نگهداری از بچه هاست! یعنی حتی ازم سوال نکرد که تو هم می خوای بیای؟ می خوای من بچه ها رو نگه دارم تو و نل برین تئاتر رو ببینین؟
من: خب بهش گفتی چه احساسی داری؟
او: خیلی غیرمستقیم و ملایم اشاره کردم. مشکل اینجاست که متوجه نمی شه. براش طبیعیه که من، مادر خونه، زندگیم برای بچه ها خلاصه شده باشه. تازه فکر می کنه که لطف می کنه که نل رو با خودش میبره. از اینکه اعتراض کنم تعجب می کنه.
بعد از مدتی صحبت، موضوع کیفی که تازگی خریده بود مطرح شد:
او: گاهی اگر بخوام چیزی بخرم نمی دونم باید بهش بگم یا نه. ممکنه بهش بگی و خیلی هم خوب برخورد کنه، شایدم به نظرش قیمتش خیلی زیاد باشه و مخالفت کنه. بنابراین نمی دونم باید اول چیزی که می خوام رو بخرم و تو عمل انجام شده قرارش بدم یا نه.
چند وقت پیش یه کیف دیدم که قیمتش زیاد بود. من که هیچ وقت کیف گرون نخریده م تا حالا ولی فکر کردم این خیلی خوبه. با احتیاط به مارک گفتم این کیفه رو ببین چه خوبه! اونم گفت «آره خیلی قشنگ و شیکه.» گفتم قیمتش ولی این قدره. گفت «چه گرون! ولی عیبی نداره هر از گاهی یه چیز گرون هم بخری چه اشکالی داره؟» خلاصه رفتم و کیف رو خریدم. بعد می بینم حالا که قیمت کیفه رو می دونه انتظار داره مثل یک آدم به کیفه احترام بذارم! مثلا می گه «چرا کیفت رو گذاشتی زمین؟ خراب می شه!» خب اگر کیف خوبی باشه که این جوریا نباید خراب بشه! برای همین اصلا قیمتش زیاده. یک هفته بعد که دیگه ذله شده بودم از تذکراتش در مورد کیفم، بند کیفه پاره شد. خیلی ناراحت شدم که به این زودی خراب شده. پس بردمش و پولم رو پس گرفتم. بگذریم...یک بار با این همه دردسر کیف گرون خریدم ولی به دردسرش نمی ارزید.
پ.ن: در این نوشته اصلا قصد نداشتهام که زندگی یک خانواده را زیر سوال ببرم. همه افراد خانوادهشان را دیدهام و می دانم که همه شان محترم و دوست داشتنیاند. روابطشان با هم خوب و سالم است. همسر دوستم کاملا اهل کمک کردن و مشارکت در خانواده است. اما فرهنگ مردسالار در تار و پود این جامعه هم نفوذ دارد. بحثش را جای دیگری هم پی خواهم گرفت.